چه حزن آلود می خواند قناری قصه تنهائی خود را چو بگشاید لب از لب لو دهد دیوانه دل شیدائی خود را خموشی بهترین کارست وقتی عقل حاکم نیست در بزمی به وزن حرفهایش هرادیبی روکند دانائی خود را عزیز مردم چشم سیاهش بودم وامروز دانستم خودم بر طبل کوبیدم بنای خواری ورسوائی خود را سکوت پسته حتما درد دندان دارد اما درس هم دارد در این بازار دنیا چون صدف پنهان کنی دارائی خود را صداقت جنس نایاب است واینجا مدعی خروار در خروار چو افتد پرده میبینی ندارد هیچ کس زیبائی خود را تبی باید که ارزشمند باشد مرگ اما اوج نامردیست فروافتادن از چشمی که دارد از خودت برپائی خود را تو ساکت باش ای دیوانه دل،مستانه خوان،آخر نفهمیدی برای خواب خوش هرگز نمیخواند کسی لالائی خود را @gida13