*═✧❁﷽❁✧═* همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا 🏴توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم. روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود. حتی زمانی که سر نماز می ایستادم. نه یک لقمه غذا، نه یک لیوان آب💦؛ هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت. تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست. - تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی.. یا از اونهایی که ... روز سوم بود و هنوز این درد و آتش🔥 بین قلبم، وجودم رو می سوزوند؛ ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم. تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم؛ روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون؛ زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد. توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ... آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم. چشم هام رو که باز کردم تشنه با لب های خشک وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم به هر طرف که می دویدم 🏃جز عطش هیچ چیز نصیبم نمی شد، زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد.. توان و امیدم رو از دست داده بودم. آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم.. - خدا ... مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست.. هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم.. امید تازه ای وجودم رو پر کرد. بلند شدم و شروع به دویدن کردم. هر لحظه قدم هام👣 تند تر می شد. سراب و خیال نبود. جوانی بالای بلندی ایستاده بود. با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد. - سلام ... خوش آمدید ... نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود. سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد .. - تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ... صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ... - آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ... پشت در خیمه ⛺️ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ... دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ... - مهران ... مهران ... خوبی؟ ... چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ... خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ... توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ... کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ... بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ... با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه👀 می کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب .. و دوباره چشم هام رو می بستم ... اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ... هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد 🗣می زدم ... دنبال اتوبوس ها 🚎می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها ... کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ... هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد حتی امروز ... علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود .. ـ مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ... بعد از مدت ها این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته ... - چرا که نه، با سر میام. هزینه اش 💶چقدر میشه؟ - ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ... ♻️ادامه دارد. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══