❤️ بسم رب الشهدا ❤
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_هفدهم
💜 از چلو کبابی که بیرون آمدیم ..
اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به نماز...
اطراف را نگاه کردم..
+ اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
💖 سرش را تکان داد ...گفتم:
+ زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد...
_ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون،
آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
⭐️ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت.
می گفت:
- نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد.
برای من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را می شناختیم.
💞 او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
💙 مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
+ مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷
@golbarg_ezdevaj