😅#خنده_حلال
چون کانکسها به شدت گرم بود، دایی میگفت: « شبها برویم بیرون بخوابیم.»
شبها زیاد پیش میآمد که عقرب ببینیم.🦂
یک شب زیادتر شدند؛ ترسیدم و گفتم: «دایی میدانی این جا عقرب دارد؟!»
گفت: خُب در بیابان عقرب هست، عجیب نیست. گفتم: نزنندمان در خواب؟»
گفت: «مگر تو دعایش را نمیخوانی؟!🤲
گفتم: دعای چی؟ حفظی!؟
و فکرم رفت سمت مفاتیح الجنان.
گفت: «باع! تو از حفظ نیستی؟ بَه بَه بچه رزمنده.
بلند شد و خیلی جدی با آن هیکل بزرگش ایستاد روی یک پا، لی لی کرد و گفت: روی پای راستت میپری و میگویی گوشتم تلخه، گوشتم تلخه، گوشتم تلخه؛ دیگر عقرب نمیزندت!! 😂
📚منبع: کتاب دایی «مروری بر خاطرات شهید ابوالفضل اسدی عراقی»