رفته بودم فروشگاه...
یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش محمد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد...
پیر مرده گفت: آروم محمد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: محمد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم بیرون!
من بسیار تعجب کرده بودم!!
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی محمد آروم باش!
پیرمرد با این قیافه 😐 منو نگاه کرد و گفت: عزیزم، محمد اسم مَنه! اون اسمش هادیه...
#تربیت_فرزند
🇮🇷
نیمه پنهان
🇮🇷@nimeyepenhan