بانوئی به نام باهیه از زنان وارسته وبا کمال بود، او هنگام مرگش سر به آسمان بلند کرد و گفت: ای خدا من! ای ذخیره من، ای مورد اعتماد من در زندگی و بعد از مرگ، هنگام مرگ تنها نگذار، وحشت قبر را از من دور ساز. او از دنیا رفت، پسرش هر شب و روز جمعه، کنار قبرش، می رفت، قدری قرآن می خواند و سپس برای او دعا و طلب آمرزش می کرد، و همچنین برای اهل آن قبرستانی که مادرش در آن، دفن بود، دعا و استغفار می نمود. آن پسر، شبی مادرش را در خواب دید و احوال او را پرسید، مادر گفت: پسر جان! مرگ، دارای سختی هاو دشواریهای جانکاه است، ولی من هم اکنون بحمداللَّه در برزخی هستم که فرش شده، و با ریحان بهشتی خوشبو گشته و متکاهای بهشتی در آن نهاده شده است. پسر گفت: مادر جان ! چه حاجتی داری؟ مادرگفت: پسرم! هرگز در شب و روز جمعه، از زیارت ما و دیدار در کنار قبر ما، دریغ نکن، هنگامی که تو کنار قبر می آئی و قرآن و دعا می خوانی، بسیار شاد می شوم، آن هنگام که به سوی قبر من می آئی، مردگان مرا مژده می دهند و می گویند: ای باهیه ! پسرت به سوی تو می آید، من از مژده آنها شاد می گردم، مردگانی که در اطراف من هستند، نیز شاد می شوند. آن جوان (پسر باهیه) هر شب و روز جمعه کنار قبر مادرش می رفت، و پس از تلاوت، چند آیه از قرآن، و دعا کردن، می گفت: انس اللَّه وحشتکم، و رحم غربتکم، و تجاوز عن سیئاتکم و تقبل حسناتکم: خدا وحشت شما را با انس خود، برطرف سازد، و به غریبی شما رحم کند و از گناهانتان بگذرد، و نیکی های شما را بپذیرد. آن جوان گفت: شبی در خواب دیدم، جمعی نزد من آمدند و گفتند ما اهل قبرستان هستیم، آمده ایم از شما تشکر کنیم، و تقاضا کنیم که قرائت قرآن و دعا کنار قبر ما ادامه دهی و قطع نکنی. اقتباس از منتخب التواریخ، ص 849. ✍️عالم برزخ در چند قدمی ما نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی @Asemani_bashim