نه دستِ خواهشی دیگر برایم مانده و نه پایِ پرهیزی نباید انتظاری داشت از شهریورِ هم‌مرزِ پاییزی صدا می‌سوزد و شومینه از اندوه‌یادِ "شد خزان" گرم است و می‌دوزد زمین و آسمان‌ها را به هم، باران یک‌ریزی غمت را چون گلی چسبانده‌ام بر سینه و سرشارم از عطرش و چسبانده به سینه چون گلی "آن روز" را تقویم رومیزی، که از من رد شدی و ساعت دیواری از ردّ تو جا ماند و نشد پیراهنت را لحظه‌ای روی لباس من بیاویزی زمان تکثیر تنهایی‌ست؛ این را جالباسی خوب می‌فهمد! اگر اندازه‌ٔ عطرت کنارم مانده‌ بودی باز یک‌چیزی...! @golchine_sher