بس که درنقطه ی پرگار لبت حیرانم روز وشب در خَمِ این دایره سرگردانم! از کلاس لب تو بسکه سخن آموختم در دبستان تو استادِ دو صد لقمانم من که از خال لب لعل تو( می) نوشیدم چشمه ی خضر نبی را به نَمی نستانم! من که در میکده ات، مست و خرابم امّا چه کسی می شود آگه ز دل ویرانم؟ آنچنان محو رخ ماه شبت گردیدم! نیست مقدور رخ از روی تو برگردانم همچو لاله شده ام خون به جگر از دوری تا سحر شمع صفت در دل شب سوزانم می زنم باده چو( شایق) ز لب گلگونت تا بدانی که من از سلسله ی رندانم @golchine_sher