📝 در طول عمرم پانزده بار اسباب کشی را تجربه کرده ام. در کودکی و نوجوانی و بزرگسالی، سه کشور، هر کدام چندین شهر. کانسپت خانه پدری، برای کسی مثل من مفهوم دارد ولی مثال زیسته نه. هر چند سال یک‌ جا زندگی کنی و رها کنی و بروی جای دیگر، این شد که به خانه پدری که فکر کنم، تصاویرم پازل های مخدوش و مستحل در همند. قدیمی ترین خانه ای که میشناسم، خانه پدربزرگ و مادربزرگم است. کودکی ام تا الان آنجا بوده چه امتداد داشته و قطع نشده. هنوز هست، از اسب افتاده و از اصل نه، با ته‌زور مقاومت یک بنای قدیمی گیلانی، گیر افتاده ته کوچه ای که امروز اطرافش همه برج های کج و راست بیریخت باسمه ای روییده اند. یکی بگوید خانه پدری، من آدرس آنجا را دارم. باقی خانه ها و شهرها، همه فضاهایی هستند که روزگاری در آنها زیستم و بعد، بخاطر جنگ یا بازسازی یا اقتصاد علیل یا کمبود امکانات تحصیل و شغل و... یا مرا از آنجا بردند جای دیگر، یا خودم چمدان بستم و کوچ کردم و این آنقدر تکرار شد، که دیگر اهمیت یا میل به یک‌جا نشینی، جای خودش را به خستگی مفرط از کوچ داد. دیگر خسته شده بودم از تغییر و شروع. دیگر رسیدم به اینکه «دیگر بس است! باید آنقدر جایی بمانم تا دیگر هر دیواری مرا یاد خاطره ای دور بیندازد» این خانه، اولین قدم‌های کودکم را دیده و اولین درختی که کاشتم و اولین بار که کودکم روی میز رقصید و والدینم قهقهه زدند و اولین جشن بزرگ‌ که همه باشند و اولین بار که فقدان، مرا به زانو درآورد و اولین بار که مرد و کودک و من، سه تایی هم را بغل کردیم طولانی. از اینجا نمیروم، بخاطر اینکه دلم میخواهد بچه ام وقتی زن‌ بالغی شد، تصاویر روشن و ممتد و متوالی از خانه پدری داشته باشد، سرزمین مادری که اشغال است.... حدود پانزده سال پیش، اولین سفری که بعنوان مسافر مهاجر رفته بودم ایران، خانه دوستی دعوت شدم مهمانی زنانه بود. یک سری دوست نزدیک و یک سری وبلاگ نویس که مرا می خواندند و من آنها را می‌خواندم ولی هرگز ندیده بودیم هم را. روز بامزه ای بود. دوستی های دلتنگ به آغوش می‌رسیدند یا که چهره های واقعی از پشت کلمات می امدند بیرون. وقتی برگشتم به همه جمع ایمیل گروهی نوشتم و از محبت ها و مهمان نوازی ها تشکر کردم. جوابهایی گرفتم که چه خوب شد دیدار، تازه شد یا باب آشنایی باز شد و دفعه بعد فلان کار را کنیم و فلان جا برویم و چند نفر دیگر که جا ماندند باشند و.... و این دیگر هرگز پیش نیامد. از آدمهای آن جمع ده نفره، فقط یک نفر ایران است و حتی خود میزبان هم مهاجرت کرده. من اگر روزی بخواهم بازماندگان از آشنایانم، خانواده ام و رفقایم را به یک مهمانی دعوت کنم و‌ فرض محال که همه به همان روال مهر و الفت باقی باشند و فاصله های بینمان، زمستانی سرد و صعب‌العبور نینداخته باشد، از تمام کشورهای ممکن جهان سفرهای زیادی باید صورت بگیرد به یک نقطه مشترک برای دیداری میسر. بسکه حلقه آدمهای من، چون زمین روی مین بعد انفجار، به همه جا پراکنده شدند. بسکه تاریخ و جغرافیای زیسته ما عجیب بود. اگر مردگان این دوران را زبان سخن بود‌ در پس خوابی آرام و عمیق، اگر قرار بود برخیزند و فقط وصف کوتاهی کنند از آنچه دیدند و زیستند و رها کردند؛ باور من این است، می گفتند: عجب روزگار نفس گیری بود. عجب زندگی پر از موج و فرودی بود که سواحل سلامت بسیار اندکی داشت و شبیه هیچ سرزمینی جز خودش نبود و ما چه ها که ندیدیم...