#داستان_شب 💫
اورده اند که، حاتم طایی مرد مسافری را به خانه برد، و سه روز با عزت و احترام از او پذیرایی کرد، در روز چهارم که مرد خواست برود، حاتم گفت :"اکنون که می خواهی بروی با توجه به هم صحبتی این چند روز هر خواسته ای که داری اجابت می کنم "
مسافر گفت :"برادر من از سرزمین روم هستم و پادشاه روم در محفلی پرسیده بود، آیا کسی در عالم از من بخشنده تر است؟! همگان گفتند :"نه"، اما کسی در آن میانه گفت: چرا یکی هست:" حاتم طایی"، این سخن باعث ناراحتی پادشاه شد و فرمان داد، هر کسی سر حاتم طایی را برایم بیاورد، ملک پادشاهی خویش را با او تقسیم می کنم، حال من به دنبال او و کشتنش به اینجا آمده ام. "
حاتم گفت :"تو او را دیده ای؟"، او مرد شجاعی است، چگونه می خواهی او را بکشی؟" مرد گفت :"به حیله و نیرنگ." حاتم گفت :"با دو دسته بسته هم او بر تو پیروز خواهد شد. او به قدرت من است، اگر توانسته ی دستان من را ببندی و مرا به بند بکشی بر او نیز پیروز خواهی شد."
مرد دستان حاتم را بست و حاتم گفت:" برادر آن کس که به دنبالش آمدی منم اکنون مراد خود را از من گرفته ای، مرا بکش تا مراد خویش را از پادشاه روم نیز بگیری. "
مسافرکه سخت آشفته گشته بود گفت :"چگونه است!!! این همه بخشندگی تو بر من جان خویش را می بخشی و پادشاه روم ملک خویش را. نفرین بر کسی که به جان تو گزندی وارد آورد. "