کسی ما رو بغل نگرفت و کنار گوشمون نگفت
(ولو الکی) که فدات بشم و دوستت دارم و فلان، بغل مهم بود ولی کسی تحویلش نگرفت و رفت، رفت که رفت که رفت...
حالا بگم عشق؟ بگم پول؟ بگم خونه و ماشین و غذا و تفریح؟ ما اندازهٔ خودمون داریم اینا رو، حالا با سگ دو یا قدم آهسته، با دروغ و دغل یا راست حسینی، هرجوری هست داریمش، ولی شب که میایم تو رختخواب و چرتکه میندازیم که امروز چیکاره بودیم غیر اینا که گفتم، که اصلِ زندگی نبودن و نیستن هیچوقت، چیزی جز خرابی نیست، بچهٔ خوبی بودیم؟ نه! پدر و مادر خوب؟ نه! همسر خوب؟ نه! حتی بنده خدای خوبی هم نیستیم! هیچِ هیچ... این میشه که هندزفری رو میچپونیم و چاووشی رو پلی میکنیم و عمدا اسمش رو اشتباه میخونیم چون دلمون میزنه برای چاووش خوندنش، گوله گوله اشکِ بیخودی میریزیم و آدم نمیشیم، بهتر نمیشیم، کلی حرف میزنیم با خودمون و حتی نمیتونیم خودمون رو بغل کنیم...
شاعر نیستیم، نقاش و آهنگساز نیستیم، ما دو جا خالی شدیم فقط، خلا و زیرِ لحاف، که بالشمون هی خیس شد و چرخوندیمش که پشت و رو بشه و به بچه های کار فکر کردیم، به مستاجرها، به ندارها، به بدبختها، هی فکر کردیم که خیلی دارائیم ولی هرچی ما داشتیم پول بود فقط، که میدونستیم صبح باز سگ دوعه یا قدم آهسته واسه ادامهٔ همینا، که سیر نمیشدیم و چاله ها تموم نمیشدن و فقر چی بود؟ اینکه نتونیم خودمون رو بغل کنیم حتی و همیشه ذهنمون اینو بگه که تو هیچی نیستی، تو معمولی ترین و بی خودی ترین کاغذ سیاه کن دنیائی و بی هوا خواب ببردمون...
ما از اولش شتر دزد بودیم چون هرچی فکر کردیم یادمون نیومد که تخم مرغ دزدیده باشیم ، غصه هامون همیشه بودن و با ما بزرگ تر شدن؟ نه، بزرگ بودن همیشه...
بخوابیم و چشامونو هم بزاریم که هم تاریک بشه دنیا و هم ساکت، که صبح همیشه نزدیکه.
"محمد یغمائی"
@cafeparagraph_mag