هدایت شده از استاد محمد شجاعی
: خدایی که نمی‌توان دید را چگونه می‌توان باور کرد؟ ✍️ از پله‌های دفترمان رفتم بالا... از هر طبقه که می‌گذشتم، حس می‌کردم یک عبور قبل‌‌تر از خودم از اینجا رد شده، که دستی کشیده روی همه چیز و مرتبشان کرده و شاید با مهر برای آمدن ما آماده‌شان کرده بود. • وارد اتاق خودم شدم، پرده کنار زده شده بود، پنجره اتاق باز بود، و نسیم خنکی می‌آمد، بالکن آب‌پاشی شده بود و بوی نم خاک گلدان‌ها هنوز در اتاق پیچیده بود. و من حضور مدیرمان را که زودتر از همه آمده بود و دستی به اتاق‌ها کشیده بود و بخشی از عشقش را آنجا جا گذاشته بود، دیدم، همان چیزی که حتی قبل از ورود به اتاق هم حس کرده بودم. • نشستم پشت میزم .... و چشمم افتاد به گلهای تازه و نمدار روی بالکن! آاااخ.... «عادت» پرده ضخیمی کشیده روی چشمهای ما ! چرا ما آن ذات عاشقی را که هر صبح دنیا را آماده می‌کند برای بیدار شدنِ دوباره‌مان و بی‌نهایت عشقش را جا می‌کند در هر طلوع، تا دوباره ماجرای تکامل‌مان را با قدرت ادامه دهیم، نمی‌بینیم! ※ خجالت تنها کلمه‌ایست که حال مرا شرح می‌دهد! از خدا خجالت کشیدم که اینهمه سال عمر کردم و هر صبح دستانی را که دنیا را مرتب کرده بود تا من به باشگاه تکاملم برگردم و تمارین قدرت‌گیری‌ام را شروع کنم ؛ ندیدم! • خجالت گاهی چقدر عمیق می‌شود که قابل نوشتن نیست! @ostad_shojae | montazer.ir