کتاب ساجی: خاطرات نسرین باقرزاده همسر سردار شهید بهمن باقری نوشته‌ی بهناز ضرابی زاده می‌ترسیدم به مادرم بگویم باردارم. سحر یک‌ساله بود. یک روز نشسته بودیم پای سفرۀ شام. مادر هم بود؛ سعید و حمید هم. سحر بغل من بود. بهمن مدام به سعید و حمید و سحر و علی غذا می‌رساند. مادرم گفت: «ماشاءالله... بهمن، چه حوصله‌ای داری تو هم.» بهمن جواب داد: «عمه... من عاشق بچه‌م! دوست دارم هفت تا پسر داشته باشم هفت تا دختر.» مادر خندید. بهمن گفت: «وقتی دور سفره می‌شینیم این یکی نونو از دست اون یکی بگیره، اون یکی ماستو از کنار بغل‌دستی برداره،