«بالاخره یک طوری فهمید من پدر شهیدم 💔 ! مدام بنا کرد بوسیدن پیشانی‌ام که حاج‌آقا! شما باید برگردی عقب! ما را بیش از این شرمنده نکن!» 😞 به او گفتم: «من که شرمنده‌ترم! شنیدم تو برداشتی زن و بچه‌هایت را هم آوردی اندیمشک 😒 !» خیلی بااخلاص بود ☺️! در آشپزخانه مسؤول بودم و ناگهان آمد داخل! یک مقدار برنج گذاشتم کف ملاقه که مزه‌اش را بچشد! گفت: «بچه‌ها آن جلو گرسنه‌اند! من در حد همین چند دانه برنج هم عذاب وجدان می‌گیرم خدایی 😢 !» و بعد هم بنا کرد گریه! نگو در راه برگشت به مقر فرماندهی، خبر شهادت 🕊 چند تایی از بچه‌ها را می‌شنود که یکی‌شان یک دختر هم داشت ظاهراً! حالا خودش هم زن داشت و هم 2 تا بچه که تا پشت جبهه آورده بودشان!» عجبا! پشت تلفن هم داشت 📞 از این خاطره‌ها می‌گفت و گریه می‌کرد 😢 🙁 راوی:دوست‌وهمرزم‌شهید ❤️ عجل لولیک الفرج شادی قلوب نازنین ائمه و تعجیل در فرج صلوات✨ التماس دعا✨ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•