﴾﷽﴿
💠
#رمان_آیه_های_جنون
💠
#قسمت_۷۲
صداے قدم گذاشتن ڪسے روے برگ ها توجهم را جلب میڪند.
چشمانم را باز میڪنم و سرم را برمیگردانم.
هادے در چند مترے ام ایستادہ،پیراهن آبے اش را با بلوز بافت سورمہ اے عوض ڪردہ،دستانش را داخل جیب هاے شلوار جینش میبرد و بہ ماہ چشم مے دوزد.
انعڪاس تصویر ماہ در چشمان مشڪے اش خودنمایے میڪند.
انگار در "شبِ چشمانش" تلو تلو میخورد.
نفس عمیقے میڪشد،همراہ نفس ڪشیدنش دود بلندے از دهانش خارج میشود.
حالا چهرہ اش مثل ماہ میشود،ماهِ پشت ابرها!
محڪم لب میزند:ازم دور باش!
چشمانم را ریز میڪنم و چیزے نمیگویم.
ادامہ میدهد:خیالاے خام دخترونہ تو بریز دور،با این ڪارے چیزے تغییر نمیڪنہ،چیزے از من بهت نمیرسہ!
میخواهد عقب گرد ڪند ڪہ میگویم:براے منم اجبارہ! مثل شما!
پوزخند میزند.
توجهے نمیڪنم،لب میزنم:وگرنہ شما تو دستہ ے اون آدمایے هستید ڪہ من ازشون متنفرم!
تاڪید میڪنم بہ فعل هاے جمع!
جدے میگوید:شما بیشتر!
ابروهایم را بالا میدهم.
_تو دستہ آدمایے ڪہ ازشون متنفرم!
سپس صداے قدم هایش روے برگ ها گوش هایم را نوازش میدهد.
خِش خِش...
انگار صداے قدم هایش فرق دارد،گوش نواز تر است شاید هم "دل نواز تر"...
بے خیال پوزخند میزنم،نمیگذارم این "اجبار" بہ سرانجام برسد...
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷