🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_بیست_و_چهارم #منبع_کتاب_سرّسر با بازشدن م
از صبح روز بعد کنار غذای خودمان، توی قابلمه کوچکی برای دوست آقا عبدالله گوشت بار گذاشتم، بدون نمک و ادویه. برنجش را هم یک پیمانه جداگانه پختم. از اینکه بجز بچه داری، کار دیگری هم از دستم بر می آمد احساس رضایت می کردم. بعد از نماز ظهر قابلمه ها را روی هم گذاشتم و لای چفیه ای که ترو تمیز داخل کشوی آشپزخانه گذاشته بودم، پیچیدم و منتظر ماندم. ساعت یک بعداز ظهر، زنگ خانه را زدند. درراباز کردم. هیچ کس جلوی در نبود اما صدای مردانه ای از سه تا خانه آنطرف تر آمد:"سلام حاج خانم. شیرافکن هستم. حاج آقا گفتن بیام غذا رو ببرم." قابلمه ها را روی پله کوچکی جلوی در گذاشتم و سلام علیک کردم. بنده خدا چقدر عذرخواهی کرد:"من رو شرمنده خودتون کردین. به آقای اسکندری گفتم که مهم نیست هرطور هست با همین وضع سر کنم. ولی ایشون قبول نکردن. " " خواهش می کنم. برای ما زحمتی نداره" خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد، که برای گرفتن غذا آمده بود، کدو بادمجان و هویج و گوشت و مرغ و پیاز و گوجه و از هرچیزی که فکرش را می کردم و نمی کردم چند کیلویی آورد و به من سپرد. گفتم مگر یک نفر آدم چقدر غذا می خورد که شما این کار را کردید. ولی می گفت اینطوری دل خودش هم راضی تر است وگرنه از فردا غذاها را قبول نمی کند. آقا مسلم قول داد این دفعه که برای تعطیلات به خانه شان برگشت، برنج هم از کازرون بیاورد. واگذار کردم به آقا عبدالله تا حسابی توجیهش کند که نیاز به این ریخت و پاش ها نیست. ولی آقا عبدالله هم از پسش برنیامده بود. می گفت این طوری راحت تر است، ما بگذاریم هرجور دوست دارد عمل کند. رابطه آقا مسلم و عبدالله صمیمی تر از بقیه دانشجوها به نظر می رسید، از آنجا که هز پنجشنبه به اصرار آقا عبدالله شب را خانه ما می ماند. اولین پنجشنبه ای که آمد، حسابی خجالتی بود و از بدو ورودش تا وقتی جایش را داخل هال نزدیک راهرو و حیاط انداختیم، مدام عذرخواهی می کرد و حلالیت می طلبید. آقا عبدالله می گفت:"ببین، ما همه عضو یه خانواده ایم. این قدر به خودت سخت نگیر. ولله ما و بچه ها که خوشحالیم هر هفته مهمون داشته باشیم. مخصوصا این آقا علیرضا خیلی دوست داره یه هم بازی داشته باشه، یا بشینه شیطنت هاشو ببینه" برای بچه ها آقا مسلم مثل عمویشان بود که عادت کرده بودند آخر هفته ها ببینند. جمعه ها هم تا غروب با هم درس می خواندند و شنبه می رفتند سر کلاس دانشگاه" هرروز عصر یادآوری میکردم ظرف ها را بیاورند تا برای فردا غذا بگذارم. آقا عبدالله یک روز با چهار تکه قابلمه کوچک و بزرگ به خانه آمد. گفت این ها را مسام خریده که غذایش را در ظرف خودش بپزی. پشیمان شدم از پیگیری هایم برای برگرداندن ظرف ها، ولی چاره ای نداشتیم. وسیله های ماهم خیلی مختصر بود اگر ظرفی از خانه بیرون می رفت برای پخت و پز لنگ می ماندم. پنجشنبه همان هفته که آمد، همه را گفتم و فهمیدم بی ریاتر از آن است که از حرف من چیزی به دل گرفته باشد. دیگر به حضور آقا مسلم در خانه مان و رفاقت با علیرضا و هم سفره شدنش با خانواده مان عادت کرده بودیم. پنجشنبه ای را آقا عبدالله تنها به خانه برگشت. پرسیدم:"پس آقا مسلم کو؟" "این چند روز حالش خوب نبود، رفت کازرون. فعلا نمی خواد براش غذا درست کنی تا آن شاالله برگرده" "مگه دکتر نگفته بود رژیم غذایی رو رعایت کنه مشکلی پیش نمیاد" "خوب به هر حال عامل شیمیایی همیشه به یه شکل بروز نمی کنه. آب و هوا هم تاثیر داره. شما زحمتت رو کشیدی، دستت درد نکنه. دعا کن بهتر بشه زود برگرده" ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──