✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهیدحسین_بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۳۹_۳۸
🔻#قسمت_چهاردهم
دیگه سنّی از من و باباش گذشته بود.
همیشه سعی می کرد با وجود مشغله های کاری اش، به ما هم سربزند تا چیزی کم و کسر نداشته باشیم.
همه ی بچّه هام ، خداراشکر سروسامان گرفته بودند.
هر کسی دنبال کار و زندگی خودش بود.
اگر آن ها دوسه روز یک بار می آمدند خانه مان، ازشان دلگیر نمی شدم؛ولی علاقه ی من و باباش به حسین، به قدری بود که اگر یک روز نمی دیدیمش ، فوری بهش زنگ می زدم که «کجایی؟!».
محمد چند سالی می شد که چشم هاش مشکل پیدا کرده و کم کم نابینا شده بود.
حسین خیلی ناراحت بود.
وقتی می آمد ،می رفت کنار باباش می نشست، دست باباش را محکم می گرفت تو دستش، و می گفت: بابا، هیچ وقت از این که نابینا شده ای، ناراحت نشو!
من هم مثل خودت هستم.
این یکی چشمم رو هفت سال قبل عمل کردم؛ هیچی ازش در نیومد.
اون یکی هم فرستادم تعطیلات.
درد دوتایی مشترکه.
نبینم بابای گلم غصه بخوره!
🔹
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸