✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۵۲-۵۱-۵۰ 🔻 روحیه ی عجیب حسین، مرا متعجّب می کرد ! گاهی وقت ها می دیدم که چشم هایش اذیّتش می کند. عادت به ناله وشکوه نداشت. اگر دردی داشت، سعی می کرد از من و بچّه هاش مخفی کند. نگرانش بودم. کرمان، آب و هوای خوبی نداشت. چندین بار به حسین پیشنهاد کردم که «زندگی‌مون رو ببریم شمال. اونجا رطوبت داره و برای چشم هات خوبه. » می خندید و می‌گفت «طاهره جان، ناراحت نباش! من به اونجا نمی رسم که کسی بخواد دستم رو بگیره. ». می گفتم «حسین، تورو خدا، ازاین حرف ها نزن! به جان خودت، من طاقت ندارم. » هر وقت فرصت پیش می آمد، سعی می کرد از آینده ای حرف بزند که ممکن است نباشد. من هم زود می گفتم «بی خیال!». می خندید و سرم را می بوسید و می گفت: این،شتریه که در هر خونه ای می خوابه. وقتی بی قرار و دل تنگ می شد، از حالات روحی اش می فهمیدم که باز دل پر دردی دارد؛ طوری که تحمّل سرکار رفتن هم ندارد. اگر هم می رفت، زیاد طول نمی کشید و برمی گشت خانه. یک روز ساعت یازده ظهر آمد خانه. هنوز کفشش را از پاش در نیاورده بود، صدام زد «طاهره خانم، کجایی؟» گفتم «جانم! آشپزخونه ام دارم ناهار می ذارم. » گفت « می خوام برم مسافرت. » پرسیدم «کجا؟!». گفت «شیراز؛ فسا. » پیش خودم گفتم: از حالت بیرون رفتن امروزت مشخص بود که باز یاد شهید جاویدی کردی؛ باز دل تنگ شدی! این اوّلین بار نبود که حسین برای دیدار شهید جاویدی به شیراز می رفت. می دانستم هیچ چیزی نمی تواند از رفتن منصرفش کند. از طرفی نمی توانستم او را با این وضع روحی اش تنها بگذارم. گفتم «هم سفر نمی خوای؟». گفت «چه هم سفری بهتر از تو؟». گفتم « پس بیا ناهار بخوریم ،بعد می رویم. » گفت نه! وسایلت رو جمع کن. وسایل احسان رو هم بردار. وسط راه، ناهار می خوریم. حسین ،همیشه آدم با حوصله ای بود؛ ولی هیچ کس حالش را زمانی که دل تنگ هم رزمان شهیدش می شد، نمی توانست بفهمد. حدود ساعت شش عصر رسیدیم گلزار شهدای فسا، خانواده ی شهید هم آنجا بودند. بعد از احوال پرسی دعوت کردند به منزل شان برویم. حسین عذر خواهی کرد و گفت «بچّه ها منتظرن. ما باید برگردیم. ». با همدیگر خداحافظی کردیم. یک زیر انداز با خودم آورده بودم. از جعبه ی عقب ماشین برداشتم ‌و کنار قبر «شهید مرتضی جاویدی» پهن کردم. حسین خندید و گفت «با اون عجله ای که داشتیم ،یاد زیرانداز هم بودی؟!». گفتم «می دونستم قراره دو ساعتی اینجا بشینی. نمی شه که تمامش سرپا باشی. ». نشست کنار قبر. سلام کرد. قرآنش رو از جیبش درآورد. شروع کرد به خواندن قرآن ؛ بعد هم زیارت عاشورا. من هم احسان را بغل کردم و گوشه ای نشستم ،قرآن خواندم. گه گاهی به حسین نگاه می کردم. زمزمه هاش رو واضح نمی شنیدم؛ اما می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریزد. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸