🌤🍃🌤🍃🌤🍃🌤🍃🌤
🌻🌿خاطرات مادر گرامی شهید علی دهقان منشادی ؛
🔹یک روز با پسرم علی و دخترم طاهره در منزل نشسته بودیم که علی گفت بیائید یک تمرین باهم بکنیم گفتم چه تمرینی؟
علی گفت فکر کنید من شهید شده ام تا این را شنیدم، گفتم: علی جان شوخی قشنگی نیست. ولی با این وجود ادامه داد که فکر کنید من شهید شده ام و حالا میخواهند به شما خبر شهادت من را بدهند ولی خجالت میکشند که به منزل ما بیایند و بگویند که تنها پسرتان شهید شده است.
داشت از مراسم و دیگر چیز ها صحبت میکرد که او را قسم دادم که دیگر ادامه ندهد.😔
🔸 این جریان برای آخرین باری بود که به مرخصی آمده بود. اتفاقا وقتی که پسرم به شهادت رسیده بود وقتی میخواستند به ما خبر بدهند تا 15 روز در سردخانه بود و کسی جرأت نمیکرد که به ما بگوید که پسرتان شهید شده است😢 و بالاخره آدرس خواهرم را که پیدا کردند به ایشان خبر دادند و از طریق آنها ما خبردار شدیم.
🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🌷🌿خاطرات پدر شهید
🔹چند روزی بود که پسرم برای مرخصی به خانه آمده بود و من و مادرش از این بابت خیلی خوشحال بودیم و فکر میکردیم که دیگر به جبهه باز نمیگردد، ولی بعد از چند روز دیدم که زمزمه رفتن میخواند. او را به گوشه ای کشاندم و با او صحبت کردم که علی جان برای چه دوباره میخواهی بروی؟ اینجا هم ما به تو احتیاج داریم و همه ما دوست داریم پیش ما باشی.
تو با این چندین باری که به جبهه رفته ای وظایف خود را انجام داده ای. هم مجروح شده ای و هم چند ماه بدون اینکه به مرخصی بیایی در چند عملیات شرکت کرده ای پس دیگر وظیفه ای نداری و پیش ما بمان. ولی او گفت پدرجان اگر من نروم و دیگری هم نرود چه کسی از مملکت ما دفاع کند؟
🔸 گفتم تو باید بمان خواهرهایت و مادرت به تو احتیاج دارند و هم همسر داری به خاطر همین اینجا بمان.
چند روز از این موضوع گذشت که دیدم یک روز تب شدیدی کرد و به سختی بیمار شده است. بعد از این بهبودی به او اجازه دادم که به جبهه برود و این آخرین دیدار من با او بود.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸