دلنوشته 🌹🌹🌹
یار خوب من؛
فکرش را بکن یک روز تو پیغام دادهای
که میخواهی با من دوست شوی.
پیک پیام آور تو این خبر را آورده دم خانۀ ما
و منتظر ایستاده تا فرمانت را اجرا کند.
تو به او دستور دادهای خبر را که رساند، دم در بایستد
تا مرا راهنمایی کند تا دم خانۀ تو.
در چشم بر هم زدنی آماده میشوم.
پیک تو دستم را میگیرد
چشمم را میبندم و همین که باز میکنم
خودم را پشت در خانهات میبینم.
پیامآورت میگوید بایستم پشت در
تا اجازۀ ورود را از تو بگیرد.
میایستم؛ ولی به سختی
مگر شوق دیدار تو میگذارد سرِ پا یک جا بایستم.
هر چه قدر چشم بر هم میگذارم، زمان نمیگذرد.
دقیقهها میل گذشتن ندارند.
نفسم بنده آمده.
در خیالم با خودم میگویم نکند پشیمان شدهای آقا!
اضطراب پشیمانی تو میخواهد مرا در خودم خرد کند
که پیامآورت میآید و باز هم دستم را میگیرد
و این بار میآورد پشت در حجرۀ تو.
نه، میخواهم برگردم و قصّه را طور دیگری خیال کنم.
دست در دست پیامآورت، میآیم در خانهات.
تو را دم در خانه منتظر میبینم.
ایستادهای و به انتهای کوچه نگاه میکنی
مرا که میبینی، سراپا شوق میشوی و ....
نه، میخواهم برگردم و قصّه را طور دیگری خیال کنم.
در خانهام را میزنند. میآیم دم در. در را باز میکنم. تو را میبینم.
میخواهم از شوق بر زمین بیفتم.
تو در آغوشم میکشی و در گوشم میگویی: آمدهام با تو دوست شوم.
نفسی برای حرف زدن ندارم.
خودت سؤالم را از نگاهم میخوانی که دارم میپرسم
چرا تصمیم گرفتی با من دوست شوی؟
پاسخم را میدهی و من هنوز پاسخت تمام نشده، از هوش میروم.
میگویی: به قدری خوب شدهای که دلم برای دیدنت پر میزد
و در میان همه، به تو افتخار میکردم.
نه، میخواهم برگردم و طور دیگری قصه را خیال کنم.
هنوز من اندر خم یک کوچهام و تو منتظر ایستادهای تا خوب شوم
از آن خوبهایی که مرهم زخمهای دلت هستند.
منتظر باش آقا! ناامید نشو از من.
هر چه قدر هم که بد باشم، خدا به احترام انتظار تو، مرا خوب خواهد کرد.——————-ارسالی از آقای ابراهیمی