. خاطره شماره هفده سلام🌸 ۱۹ ساله بودم ، دکترم گفته بود صبح اول وقت برم برا ، منم چون درد نداشتم، سر فرصت از خواب پاشدم و صبحانه رو خوردم و حدود ۱۰،۱۱ رفتم بیمارستان🙈 دکترم گفت الان اومدی؟😳 الان اگه بهت آمپول بزنم، تا دردات شروع بشه میشه شیفت بعد ازظهر ، که دکتراش مردن😱 منم گفتم نه، فردا صبح میام. آب دور بچه کم شده بود، بچه کاملا رسیده بود، وشرایطم داشت به سمت خطر میرفت ولی نتونستم راضی بشم برم زیر دست دکتر و پرستار مرد😱 بخدا گفتم، من حیا میکنم در برابر تو، تو هم مراقب من و بچم باش😌 همه مخصوصا پدر همسرم خیلی نگران و عصبی بودن، که آخر بلایی سر خودت و بچه میاد ولی من خیالم راحت بود. فردا صبح اول وقت😊رفتم بیمارستان، البته دکتر خودم نبودن ولی خانم دکتری بودن که هم حاذق بودن و هم مهربون😍 آمپول رو که زدن، ۴ ساعت درد کشیدم و از همه بدتر خجالت معاینه ها😖 یه پرستار همسن خودم بود، خدا خیرش بده، حالم رو درک میکرد و خیلی هم مهربون بود، هرجا هست، سلامت باشه❤️ هر وقت برا معاینه میومد، کلی سرخ و سفید میشدم و عذر خواهی میکردم☺️ اصلا هیچ درکی از زایمان نداشتم و فقط شنیده بودم، بچه چجوری به دنیا میاد😉 خلاصه بعد از ۴ ساعت دختر قشنگم به دنیا اومد، از اینکه دختر بود، خیلی خوشحال بودم و تا دکتر بهم گفت مبارکه دختر دارشدی، خدا رو شکر کردم و پرسیدم ؛ سالمه دکتر گفت، سالم سالم😍 خدا رو شکر شده بودم، مادرِ یه دختر ناز حسی که هیچ مشابه ای نداره و از خدا میخام تمام بانوان سرزمینم تجربه اش کنند..... ولی..... خدایی اتاق زایمان، مثل قیامته😇 نه راه پس داری، نه پیش😅 ان شاءالله که در قیامت هم خوشحال و خندون بگذرونیم🤲 الان دخترعزیزم ۲۶ ساله است و یه گل پسر، ۲و نیم ساله داره💝 #زن _عفت_افتخار 🇮🇷 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ @Golmaryam1399 ┗━━━━━━━━🌺━