گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
💠 قسمت صد و چهل و ششم «یک دیدار مهم» ادامه... ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم. ایستادیم، بی آنکه بدانیم برای چه می ایستیم. از پشت سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس‌ها به سمت صداها هجوم بردند. از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفید پوش را گرفته و دارد به سمت ما می آید. هر قدمی که او می گذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش می‌گذاشتند و وقتی عبور می کرد پشت سری ها فرش های کوچک را بر می‌داشتند. مرد به ما نزدیک و نزدیک تر می شد. حالا او را کاملاً می دیدیم که لبخند می زد و به سمت صندلی شاهانه می‌رفت. او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق! دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند می زد و ما هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم. صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبز رنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق_مهیب الرکن_می درخشید. چهره اش سیاه تر از آنچه در عکس ها دیده بودم بود. برای شروع سخن دنبال مترجم بود. ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود. صدام، وقتی از حضور مترجم.... ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman