#قسمت_بیست_و_ششم 🦋
🔸فصل دوم
روزی به محمود "برادر کوچکترش " گفتم :
« محمود جان ، ما که می دانیم علی آقا شهید
می شود . پس تو از همین حالا شروع کن به خواندن قرآن تا صدایت مثل علی آقا شود»
صبح فردا ، صدایی را شنیدم که همان سوز صدای علی آقا را داشت . با دست به فرق
سرم کوبیدم و گفتم ... انا لله و انا الیه راجعون ...
دل مادر بود و می دانست . چه کسی زودتر از مادر می فهمد که اولادش عوض شده ، که تغییر کرده .
من آن روزها یک بویی از اینها به مشامم می رسید . بوی دلتگی که باید در
جانم می نشست و نوید جدایی آنها را از خاک، و پیوستن به مقام اعلی را می داد . وقتی علی
آقا به فیض شهادت رسید، دلم از هرچه خوب و بد دنیا کنده شد .
به من گفته بودند علی آقا در جبهه خیلی فداکاری کرده و خیلی از آدمها را به راه راست کشانده . فقط این حرفها دلم را آرام می کند .
شبی موقع خواب گفتم : « خدایا ، علی من کجاست؟»
خیلی دلم شکسته بود. داغ سه جوان بر دلم بود ، شب خواب دیدم کنار نهر آب زلالی نشسته و کبوتری را به دست گرفته .
گفتم : «مادرجان ، علی ، اینجا چه کار می کنی؟»
خندید و با خوشحالی گفت : « مادر، من
منشی امیرالمؤمین شده ام .»
من هم همیشه با او که در ذهن و قلب من است می گویم : علی جان، اسم مرا هم
بنویس . شاید به آبروی و بزرگی مقام تو ، آن امام همام شفاعتم کند.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman