گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 ادامه.... گفت: « شما می دانید من از خمپاره می ترسم.» گفتم: «بله.» متعجّب نگاهش می کردم. 🤔 ادامه داد: «من خوابی برای شما تعریف می کنم و بعد مرّخص می شوم.» گفتم : «چه خوابی؟!» اینطور گفت : _دیشب خواب دیدم حضرت با دو نفر سید دیگر وارد سنگر من شدند و گفتند : «حاج آقا فقیه چه کار می کنی؟!» گفتم: «هیچی، اینجا نشسته ام.» امام فرمودند: «حاج آقا فقیه، از خمپاره می ترسید؟» گفتم: «بله آقا؛ ولی نمیدانم چرا؟» 😥 امام گفتند: «حالا بلند شو، همراه ما بیا برویم خط. می خواهم بازدیدی از بچّه ها بکنم. تو هم نگاه کن.» از جا بلند شدم و همراه امام آمدیم بیرون. از آسمان و زمین خمپاره می بارید و ترکشها به عبای امام می خورد و چیزی نمی شد.» امام نگاهی به من کرد و فرمود: «می بینی فقیه؟ تا خدا نخواهد ترکش به ما اصابت نخواهد کرد.» بعد فرمود: «فقیه، من از تو خواهش میکنم از فردا غذای بچّه‌ها را جلوی سنگر به آنها بدهی. اینها خسته می شوند. مطمئن باش این بچّه ها تا زمانیکه در این خط هستند، زخمی یا نمی شوند.» صحبت های حاج آقا فقیه که تمام شد، گفت : «حالا حمید آقا، اگه می خواهید مرا بیرون کنید، حاضرم.» او را بغل کردم و بوسیدم. بعد با هم گریهٔ حسابی کردیم. 😭 ما مدت چهار ماه در زبیدات بودیم و روز و شب هم خمپاره می زدند؛ اما یک نفر هم زخمی یا شهید ندادیم. این مسائل را ما کم ندیدیم. یعنی باورمان شده بود که در هستیم، و فرمان هم فرمان (علیه السّلام) است. در این جنگ کسی بود که می داند در چه مقام اعلا و متعالی سیر می کرد. 👌 شهید...زنگی را می گویم. روزی...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman