#قسمت_پنجاه_و_دوم 🦋
ادامه....
گفت: « شما می دانید من از خمپاره می ترسم.»
گفتم: «بله.»
متعجّب نگاهش می کردم. 🤔
ادامه داد: «من خوابی برای شما تعریف می کنم و بعد مرّخص می شوم.»
گفتم : «چه خوابی؟!»
اینطور گفت :
_دیشب خواب دیدم حضرت
#امام با دو نفر سید دیگر وارد سنگر من شدند و گفتند : «حاج آقا فقیه چه کار می کنی؟!»
گفتم: «هیچی، اینجا نشسته ام.»
امام فرمودند: «حاج آقا فقیه، از خمپاره می ترسید؟»
گفتم: «بله آقا؛ ولی نمیدانم چرا؟» 😥
امام گفتند: «حالا بلند شو، همراه ما بیا برویم خط. می خواهم بازدیدی از بچّه ها بکنم. تو هم نگاه کن.»
از جا بلند شدم و همراه امام آمدیم بیرون. از آسمان و زمین خمپاره می بارید و ترکشها به عبای امام می خورد و چیزی نمی شد.»
امام نگاهی به من کرد و فرمود: «می بینی فقیه؟ تا خدا نخواهد ترکش به ما اصابت نخواهد کرد.»
بعد فرمود: «فقیه، من از تو خواهش میکنم از فردا غذای بچّهها را جلوی سنگر به آنها بدهی. اینها خسته می شوند. مطمئن باش این بچّه ها تا زمانیکه در این خط هستند، زخمی یا
#شهید نمی شوند.»
صحبت های حاج آقا فقیه که تمام شد، گفت : «حالا حمید آقا، اگه می خواهید مرا بیرون کنید، حاضرم.»
او را بغل کردم و بوسیدم. بعد با هم گریهٔ حسابی کردیم. 😭
ما مدت چهار ماه در زبیدات بودیم و روز و شب هم خمپاره می زدند؛ اما یک نفر هم زخمی یا شهید ندادیم.
این مسائل را ما کم ندیدیم. یعنی باورمان شده بود که در
#کربلا هستیم، و فرمان هم فرمان
#امام_حسین (علیه السّلام) است.
در این جنگ کسی بود که
#خدا می داند در چه مقام اعلا و متعالی سیر می کرد. 👌
شهید...زنگی را می گویم.
روزی......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman