گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 «به سوی فرسیه» اول اردیبهشت ماه بود. هنوز نمی دانستیم که قرار است بشود. اما وقتی آیفاها از راه رسیدند و گردان "شهید باهنر" را که ما بودیم، سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب‌ها عملیات شروع خواهد شد. چهار، پنج کیلومتر که از شهر زخمی حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جاده ای خاکی پیش رفتند. رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز، جاده را تا محوطه ای باز، که از قبل در آن چادر زده بودند، همراهی می‌کرد. چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم. آن لیوان چای داغ که در پادگان دشت آزادگان مهمان اشرف بودم، همچنان وسیله ای بود برای ادامه دوستی گرم گروه سه نفره ما و گروه پنج نفره بچه های . با هم در یک چادر بار و بنه گذاشتیم. از میان بچه‌های کرمان، ارتباط برقرار کردن با "مجید ضیغمی" راحت‌تر بود. مجید دستانی ظریف داشت و صورتی کشیده، با خال های قهوه‌ای ریز. دو دندان درشت پیشینش، که اندکی از هم فاصله داشتند، خنده‌های او را دوست داشتنی می‌کرد. عادت داشت وقتی با تو صحبت می کرد، سرنخ یکی از دکمه های لباس نظامی ات را پیدا کند و بعد آن را آهسته آهسته طوری که متوجه نشوی، بکشد تا جایی که دکمه بیفتد و تو متوجه بشوی و به زنی زیر خنده! 😄 علی و محمود و مجید و رسول، دو به دو با هم پسرعمو بودند. محمود که سن و سالش از علی بیشتر نبود، کار رسمی سپاه بود و لباس سبز پاسداری می پوشید. تپل بود و برخلاف همشهری های سرخ و سفیدش، به سبزه می زد. در فرسیه هم، مثل همیشه، هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. 🏃‍♂ از جاده خاکی و از کنار شه گزها رد می‌شدیم و درست وقتی که نفس هایمان به شماره می افتاد، فرمانده گروهان دستور بازگشت می‌داد. در مسیر، گاهی به گروهان دیگری بر می خوردیم. این طور مواقع، رسم بود و فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کی اَن؟» و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدی اَن!»💚 تکرار دوی صبحگاهی و دیدن مکرر گروهان همسایه، زمینه‌ای برای شوخی و سرگرمی درست می کرد. گاهی فرمانده، به روال معمول، می‌پرسید: «اینا کی اَن؟» و بچه‌ها به شیطنت و با هماهنگی قبلی بلند می گفتند: «افغانی اَن!» زندگی میان قیل و قال چادرها خوش می گذشت. ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن "اکبر دانشی" و "صادق هلیرودی"بچه رابر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی، پر آب، می گذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب. این همه، اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست می‌کرد‌. ☘ همان جا که پیرمردی عرب، بی دغدغه از جنگی که کمی آن طرف در جریان بود، توی مزرعه اش زحمت میکشید؛ چنان جدی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست. صبح ها از دوی صبحگاهی که بر میگشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علف زنی کرتهای کلم بود و من در احوال او دقیق می شدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگی اش را عادی پیش می برد! 🤔 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman