#قسمت_چهل_و_سوم 🦋
"شام آخر"
ادامه....
من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه.
در ستونی که نه میدانستم اولش کجاست و نه آخرش، به حرکت درآمدم.
حرکت ستون، ساکت، در آن شب تاریک از میان نیزار به ماری میماند که در علفزاری آرام پیش میرود تا فرصت طعمه اش را آشکار کند.
راه را، پیش از ما، گروه اطلاعات عملیات هموار کرده بودند. کوچه ای به عرض دو متر ماهرانه در دل نیزار باز شده بود.
گاه می نشستم و دوباره بلند میشدیم و حرکت میکردیم.
این فرمان ها را فرمانده،اکبر خوشی، که پیشاپیش حرکت میکرد، میفرستاد و دهان به دهان تا انتهای ستون میرفت.
ساعتی، نمیدانم، یا چند ساعتی بعد نیزار تُنُک شد و به سرزمین همواری رسیدیم که گویی فاصله ی چندانی تا اولین خاکریز دشمن نداشت.
برای رسیدن به اولین خاکریز عراقی ها باید از میدان مین رد میشدیم.
گذر آن همه نیرو از میدان مین، در شبی تاریک، باید تلفات زیادی میگرفت.
اما دو نوار شب تاب، مثل کوچه ای، تا انتهای میدان مین میرفت. این معبر امن را هم گروه اطلاعات عملیات باز کرده بودند؛ شب های پیش.
جایی که میدان مین تمام میشد فرمان رسید بی هیچ صدایی روی زمین دراز بکشیم و بی هیچ حرکتی منتظر فرمان آغاز
#عملیات باشیم با رمز
"یا علی بن ابی طالب" .
روی زمین، من و حسن و اکبر سرهایمان را به هم نزدیک کردیم و همدیگر را بوسیدیم و به
#خدا سپردیم. اکبر گفت:" اگه شهید شدم، صورت برادرم رو به جای من ببوس!"
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman