#قسمت_شصتم 🦋
«اولین سیلی اسارت»
ادامه..
🔸 برای این که منظورش را به ما بفهماند، اشاره کرد به اکبر. بعد سرش را خواباند کف دستش و یک لحظه چشمانش را بست.
اینطور برداشت کردیم که میگوید:«او باید روی تخت بیمارستان بستری شود.» و این خبر خوشی برای من و حسن بود.
جیپ ارتشی راه افتاد. اکبر همچنان رویِ زمین خوابیده بود و متوجهٔ لحظه تلخِ جداییمان نبود.
🌱 تا جایی که امکان داشت، از میان گرد و خاک برای دیدنش تلاش کردیم و آنی بعد، او جا مانده بود میان سربازان دشمن و ما به سمت مقصدی نامعلوم راهی شده بودیم.
ماشین سرعت گرفت. حسن آهی کشید و گفت:«یا
#امام_زمان ، سپردمش به خودت!» در راه، از شدت اندوه حرفی میانمان رد و بدل نشد.
دلم میخواست خودم را قانع کنم که اکبر معالجه می شود و من یک روز او را جایی خواهم دید. اما به راحتی نمی توانستم این خیالِ خوش را باور کنم. 😔
🍃 سکوت حسن هم نشان میداد ناامیدانه به اکبر فکر میکند. ساعتی نگذشته بود که میان محوطهای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می شد، از ماشین پیادهمان کردند...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman