#قسمت_شصت_و_هفتم 🦋
ادامه...
«حرکت به سوی بصره»
حالا چه می توانستم بکنم؟
ظاهرا نظر آن ها برای خودشان محترم بود.
ولی من همچنان باور داشتم که قد و قیافه و زور بازو در جنگ هایی مهم بود که جنگجو باید کلاهخود و زره می پوشید و سپر و شمشیر به دست می گرفت.
بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی و یک کلاشینکف تاشو و نهایتش با یک ماه آموزش نظامی میشدند "سرباز" .
حصر آبادان می شکستند و بستان و سوسنگرد آزاد می کردند و فتحالمبین راه میانداختند. بعد هم که قصد داشتند
#خرمشهر را از دست عراقی ها بگیرند. 🇮🇷
آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش می رفت که خورشید غروب می کرد.
در آن لحظه های غریب، منطقیتر این بود که من کم کم از سرنوشت جدید و پیشآمدهای پس از آن بیمناک باشم. 😥
غم دوری از خانه و خانواده و احتمال ندیدن آنها تا آخر عمر، شکنجه شدن، زندان رفتن و اینگونه اندوه ها می افتاد روی دلم و بغض میکردم، ولی راستش، در آن لحظه به هیچ یک از این ها فکر نمیکردم. 😣
به جادهای فکر میکردم که روی آن در حرکت بودیم و هر چه می رفتیم تمام نمی شد و به دشت های اطراف که عراقیها با تانک ها و خودروهای جنگیشان در آن ها رفت و آمد میکردند و به سنگر هایی که آنها جابهجا ساخته بودند و تو گویی این زمینها، زمینهای
#ایران نیست!
در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر می کردم که این غریبه ها توی این خاک چه می کنند؟
چطور به خودشان اجازه دادهاند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند؟ 😠 ...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman