گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 ادامه... «حرکت به سوی بصره» حالا چه می توانستم بکنم؟ ظاهرا نظر آن ها برای خودشان محترم بود. ولی من همچنان باور داشتم که قد و قیافه و زور بازو در جنگ هایی مهم بود که جنگجو باید کلاهخود و زره می پوشید و سپر و شمشیر به دست می گرفت. بچه هایی مثل من با یک دست لباس گل و گشاد و یک کتانی و یک کلاشینکف تاشو و نهایتش با یک ماه آموزش نظامی می‌شدند "سرباز" . حصر آبادان می شکستند و بستان و سوسنگرد آزاد می کردند و فتح‌المبین راه می‌انداختند. بعد هم که قصد داشتند را از دست عراقی ها بگیرند. 🇮🇷 آیفا داشت تخته گاز به سمت جایی پیش می رفت که خورشید غروب می کرد. در آن لحظه های غریب، منطقی‌تر این بود که من کم کم از سرنوشت جدید و پیش‌آمدهای پس از آن بیمناک باشم. 😥 غم دوری از خانه و خانواده و احتمال ندیدن آنها تا آخر عمر، شکنجه شدن، زندان رفتن و اینگونه اندوه ها می افتاد روی دلم و بغض میکردم، ولی راستش، در آن لحظه به هیچ یک از این ها فکر نمی‌کردم. 😣 به جاده‌ای فکر می‌کردم که روی آن در حرکت بودیم و هر چه می رفتیم تمام نمی شد و به دشت های اطراف که عراقی‌ها با تانک ها و خودروهای جنگی‌شان در آن ها رفت و آمد می‌کردند و به سنگر هایی که آنها جابه‌جا ساخته بودند و تو گویی این زمین‌ها، زمین‌های نیست! در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر می کردم که این غریبه ها توی این خاک چه می کنند؟ چطور به خودشان اجازه داده‌اند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند؟ 😠 ... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman