#قسمت_شصت_و_هشتم🦋
ادامه...
«حرکت به سوی بصره»
در آن سن و سال و در آن موقعیت سخت، به این فکر می کردم که این غریبه ها توی این خاک چه می کنند؟
چطور به خودشان اجازه دادهاند با پوتین هایشان روی این خاک راه بروند؟ 😠 ...
هر چه جلوتر می رفتیم، بیشتر حرص میخوردم که آخر چرا به مرز نمی رسیم؟
چرا عراقیها این همه در خاک ما پیش آمدهاند؟
چه حس وطن پرستانه ای در آن لحظه ها افتاده بود توی وجودم!
- خالو احمد ...
صدای سرباز عراقی بود که کنارم نشسته بود. برگشتم به طرفش. می خواست چیزیبگوید.
هنوز آن حس ترحم را داشت. معطل جوابم نماند. گفت: «خالو احمد، برو خدا رو شکر کن کشته نشدی.»
با همین یک جمله فهمیدم عرب نیست. کُرد بود.
ادامه داد: «خالو احمد، اسارت لااقل از کشته شدن که بهتره. نیست؟»
برای خوشامد گفتم: «هست.»
گفت: «حالا این جوری بالاخره یه روز جنگ تموم میشه و آزاد میشی. اگه کشته شده بودی چه؟ بیچاره مادرت!» 🙁
در آن لحظه جوابی نداشتم به او بدهم. چهل و هشت ساعت بود، چشم روی هم نگذاشته بودم. سرم سنگین شده بود.
چشمهایم می سوخت. دست و پایم از خستگی مفرط بی حس شده بود. ولی سرباز عراقی همچنان در تلاش بود تا به من ثابت کند اسارت از کشته شدن بهتر است.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman