#قسمت_بیست_و_سوم 🦋
"اکبر دانشی"
در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند؛ اما هیچ کس "اکبر" نمیشد. قدی بلند داشت و چهره ای جذاب با ابرو های پیوندی و چشمان درشت.
وقتی از
#جبهه برگشتیم اکبر رفته بود پادگان صفر پنج کرمان برای آموزش.
اما در میانه ی دوره ی آموزش، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید :« تو حالا مرد خونه ای. بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و
#شهید شدی، تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی میسپاری؟» 😔
قاصد، که منصور، برادر کوچک اکبر بود؛ این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی به اکبر رسانده بود و اکبر با همه ی عشقی که برای جبهه رفتن داشت، آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا برمیگشت که در کرمان به من و حسن برخورد.
یک شب باهم بودیم، روز بعد برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman