*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * زندگی نامه شهید حبیب فردی* * * * * لحن آرام و حمید را عصبانی تر می کند: «میخوای ساواک دمار از روزگارمان در بیاره؟! فکر خانواده را نمیکنی؟! سر به تنت زیادی کرده؟! هوای دردسر و مکافات کردی؟! حبیب دیگر چیزی نمی گوید می گذارد حمید خوب حرف هایش را بزند و توپ و تشر کند.برتری اش را بلند می‌کند و توی چشم های حمید نگاه می‌کنند و می‌گوید:«بالاخره یکی باید جرات کنه که این حرف‌ها را بلند بزنه ! این طوری ترس بقیه هم میریزه» حمید جان می‌خورد از این حرف دهان باز می‌کند که چیزی بگوید اما نمی‌تواند. ذهنش یک دفعه خالی شده است. اطمینانی که در حرفهای حبیب از خلع سلاحش کرده. همان طور سرزده می ماند به صورت حبیب که پر از آرامش و لبخند است. 🔶🔶🔶🔶 حبیب کار در کارگاه کاشی زنی را دوست دارد. هوای گرفته بود آنجا کارش کاشی سابی بود،یعنی سائیدن سطح کاشیها. اما خیلی نگذشت که او را بردند و قسمت اصلی کارگاه،ساخت کاشی ها بود. جایی که کاشی های مختلف و رنگ و وارنگ با شکل و طرح های مختلف ساخته می شد. حبیبی یکی از کاشی‌ها را جلوی چشم هایش می گیرد به آن خیره می‌شود. رنگ هایش را ذره ذره از نظر می‌گذراند و به و به زیبایی آن فکر می‌کند.احساس خالق بودن و چیزی را خلق کردن وجودش را میگیرد. اما چیزی را که در وجودش طغیان میکند نمیفهمد. یک جور کاستی در قلبش که نمی داند چطور باید آن را پر کند. احساس می‌کند وجود داشت که را کم دارد ‌. مثل پازل بزرگ و چند هزار تکه ای که تکمیل شده و فقط یک قطعه کم دارد. قطعه  ای درون قلبش!! با خودش فکر می‌کند باید هر طور شده تکه گمشده را پیدا کند.تمام روز را انگار که در این عالم نباشد با نگاهی خیره و چشمهای تفکر می گذراند. آنقدر فکرش درگیر است که نمی فهمد موقع کار با دستگاه چطور انگشتش می‌رود لای تسمه . آنقدر سریع اتفاق می‌افتد که حتی قطع شدن انگشت را حس نمیکند. خون گرم که می پاشد هول می شود،از جا می پرد و فریاد می کشد. دست چپش را که غرق در خون است بالا می آورد. انگشت کوچک که دو بندش پریده است مثل شاهرگ تازه بریده شده ای خون پس می دهد. حبیب هول و دستپاچه انگشت زخمی را در دستمالی می پیچد و سعی می کند جلوی خونریزی را بگیرد. انگشت کوچک که انگار عصبهایش تازه فهمیده اند چه بلایی سرشان آمده ، شروع به ذق ذق می‌کند و درد تمام وجود حبیب را می گیرد. بقیه کارگرهای کارگاه دوراو می‌ریزند و سریع  او را می رسانند به نزدیک ترین بیمارستان. در آن شلوغی به فکر کسی نمی رسد دو بنده پریده را هم پیدا کنند و به بیمارستان برساند که شاید بشود آن را پیوند بزنند. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿