*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد از شبی که حبیب رسم از سربازی فرار می‌کند و لباسهایش را در حیاط می سوزاند، غیبش می زند. ساک کوچک از لوازم شخصی اش را تند و تند جمع می‌کند و بعد از خداحافظی با خانواده ،میرود. حمید هرچه می پرسد کجا میروی؟ جواب درست و روشن نمی دهد . _«با چند نفر دیگه که اوناهم امشب فرار کردن قرار دارم باید بریم که ببینیم کجا میتونیم وقتی بشیم برای یک مدت» با عجله می رود. فردا صبح است که در خانه را می کوبند. دو افسر یونیفرم پوش ارتشی پشت در هستند. لحنشان خشن و تحکم آمیز :«سرباز حبیب فردی امروز از خدمت غیبت کرده کجاست؟!» حمید می ماند چه جوابی بدهد. فقط می گوید که در خانه نیست افسر هایی که از دید اطلاعات پادگان شماره ۴ آمده‌اند می‌گویند:«باید منزل را بگردیم» منتظر می‌شوند که حمید از چهارچوب در کنار برود. تمام خانه را زیر و رو میکنند. حبیب نیست. نشانی هم از او نیست. یکیشون که درشت هیکل تر است و قیافه عبوسی دارد می گوید: «هر خبری که ازش به دست آوردید فوراً باید به ما اطلاع بدین» دیگری می گوید:«اگه تا فردا برنگرده سر خدمت فراری محسوب میشه و عواقب بدی در انتظار شه » حمید حرفی نمی زند و به آنها گوش می دهد: « اگه تا فردا میاد بازم ما می آید خونه را می گردیم. سعی کنید خودتون پیدا کنید و تحویلش بدین. اینجوری از مجازات خیلی کمتر میشه» آن شب همه برنمی‌گردد در واقع تا مدتی است که خبری از او ندارد. دل حمید مثل سیر و سرکه برای او می جوشد. افسران ضد اطلاعات پادگان و بعد از آن هم ساواک بارها به خانه می آیند.سوال می پرسند بازجویی می کنند و خانه رابطه به وجب می گردند. اما هر بار کمتر از دفعه قبل چیزی دستگیرشان میشود.حبیب قسم می‌خورد که خودشان هم نمی دانند حبیب کجاست و دل نگرانش هستند با این حال آنها هر چند روز یک بار سر و کله شان پیدا میشود. هر بار آمدن آنها جدا از اضطرابی که به وجود می آورد حمید را دلخوش می کند که حداقل هنوز حبیب دستگیر نشده و سالم است. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿