*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید جواب نمی دهد و نگاهش را به جای دیگری می دوزد.سیدحسام مانده که برادر حبیب این وقت روز با این مرد ساواکی در خانه آنها چه می‌کند؟چرا حرفی نمی زند چرا نگاهش اینقدر سرد و غریبه است؟! نکند اتفاقی افتاده؟کسی لو رفته و یا.. مرد ساواکی رشته افکارش را پاره میکند: «ایشان آمده اینجا سراغ برادرش» سیدحسام جا می خورد: «مگه حبیب اینجاست؟!» ساواکی موذیانه می پرسد: «نیست؟!» سیدحسام پوزخند می زند معلومه که نیست. در را کمی بازتر می‌کند: «اگر می‌خواهید تشریف بیارید داخل خانه را بگردین» مرد سرکی به درون خانه می کشد. از من محکم و مطمئن صاحبخانه فهمیده که حتماً کسی در خانه نیست. می گوید: «ولی شما حتما از حبیب خبر دارید. هم از اون هم برادرتون». سید به سردی می گوید: خیر مدتی ازشون هیچ خبری ندارم» نگاهش بین دو مرد می چرخد و ذهنش پر از سوال است. برادر حبیب و چنین کاری؟! مرد ساواکی می‌گوید: «اگه جای اونا رو میدونید بهتره به ما بگید این آقا حمید چند روز از برادرش بی خبر و داره در به در دنبالش میگرده» نگاهی به مرد ساکت کنارش می‌کند و ادامه می‌دهد: «از برادر شما هم خیلی شاکیه .میگه برادر شما حبیب را از راه به در کرده وگرنه حبیب و چه آروم و سر به راهی بوده» حمید در تایید حرف های ساواکی سری تکان می‌دهد.اما هنوز از برخورد نگاهش با سید حسام اجتناب می‌کند. سیدحسام اما خیره می‌شود به او و بدون اینکه نگاهش را بردارد به تلخی می‌گوید.:«در خانه ما همیشه به روی همه بازه. هرکس دوست داشته باشه به میل خودش میاد و به میل خودش میره.هیچ وقت هم نه من و نه برادرم کسی رو با زور و اجبار یا دوز و کلک وادار به کاری نکردیم.حبیب آقا هم اگر کاری کرده مسئولیتش با خودشه نه با برادر من و نه حتی برادر خودش! ساواکی و حمید چند دقیقه دیگر می مانند و صحبت می‌کنند. کمی پرس و جو،کمی تهدید،کمی تشویق ،و بالاخره وقتی می‌بینند سید حسام وا نمی‌دهد می‌روند. کمی که دور می شوند سید حسام برمی‌گردد داخل خانه و در را می بندد. قلبش هنوز با بی تابی می تپد. ذهنش پر از سوال های بی جواب. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿