*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*
#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*
#قسمت_بیست_و_چهارم*
حمید جواب نمی دهد و نگاهش را به جای دیگری می دوزد.سیدحسام مانده که برادر حبیب این وقت روز با این مرد ساواکی در خانه آنها چه میکند؟چرا حرفی نمی زند چرا نگاهش اینقدر سرد و غریبه است؟! نکند اتفاقی افتاده؟کسی لو رفته و یا..
مرد ساواکی رشته افکارش را پاره میکند: «ایشان آمده اینجا سراغ برادرش»
سیدحسام جا می خورد: «مگه حبیب اینجاست؟!»
ساواکی موذیانه می پرسد: «نیست؟!»
سیدحسام پوزخند می زند معلومه که نیست.
در را کمی بازتر میکند: «اگر میخواهید تشریف بیارید داخل خانه را بگردین»
مرد سرکی به درون خانه می کشد. از من محکم و مطمئن صاحبخانه فهمیده که حتماً کسی در خانه نیست.
می گوید: «ولی شما حتما از حبیب خبر دارید. هم از اون هم برادرتون».
سید به سردی می گوید: خیر مدتی ازشون هیچ خبری ندارم»
نگاهش بین دو مرد می چرخد و ذهنش پر از سوال است. برادر حبیب و چنین کاری؟!
مرد ساواکی میگوید: «اگه جای اونا رو میدونید بهتره به ما بگید این آقا حمید چند روز از برادرش بی خبر و داره در به در دنبالش میگرده»
نگاهی به مرد ساکت کنارش میکند و ادامه میدهد: «از برادر شما هم خیلی شاکیه .میگه برادر شما حبیب را از راه به در کرده وگرنه حبیب و چه آروم و سر به راهی بوده»
حمید در تایید حرف های ساواکی سری تکان میدهد.اما هنوز از برخورد نگاهش با سید حسام اجتناب میکند.
سیدحسام اما خیره میشود به او و بدون اینکه نگاهش را بردارد به تلخی میگوید.:«در خانه ما همیشه به روی همه بازه. هرکس دوست داشته باشه به میل خودش میاد و به میل خودش میره.هیچ وقت هم نه من و نه برادرم کسی رو با زور و اجبار یا دوز و کلک وادار به کاری نکردیم.حبیب آقا هم اگر کاری کرده مسئولیتش با خودشه نه با برادر من و نه حتی برادر خودش!
ساواکی و حمید چند دقیقه دیگر می مانند و صحبت میکنند. کمی پرس و جو،کمی تهدید،کمی تشویق ،و بالاخره وقتی میبینند سید حسام وا نمیدهد میروند.
کمی که دور می شوند سید حسام برمیگردد داخل خانه و در را می بندد. قلبش هنوز با بی تابی می تپد. ذهنش پر از سوال های بی جواب.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿