*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * شب از نیمه گذشته و تا صبح چیزی نمانده که صدایی می آید. حبیب با کلید در خانه را باز می کند و وارد می‌شود. با سر و روی خاک آلود و یک اسلحه یوزی در دست .همه خوشحال می شوند ولی حمید نمی تواند جلوی خودش را بگیرد و به او چیزی نگوید:«کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم.؟! فکر کردیم بلایی سرت اومده. اینها را با داد و فریاد می گوید. این چند ساعت حفظ ظاهر کردن و آرامش ساختگی داشتن را کنار می‌زند و دلشوره هایش را خالی میکند. حبیب اما آرام است. لبخندی به صورت خسته اش می نشاند: «با چند تا از رفقا رفتیم روی پشت بوم ساختمان دادگستری و از آنجا تیراندازی می کردیم» _اسلحه از کجا آوردی؟ حبیب اسلحه را با یک دست بالا می‌گیرد و به آن نگاه می کند: «یکی از بچه ها برام جور کرد .گفت هرکس تیراندازی بلده باید سلاح دستش بگیره» مادر می‌گوید :«حبیب سرتاپات پر از خاکه. برو لباسهایت را عوض کن» _فدای سرت مادر به جاش انقلاب پیروز شد» اسلحه را بالای کمد می‌گذارد . با حالت آدمی برنده و خوشحال می رود سمت حمام. حمید با نگاه او را دنبال می کند.به دلشوره ای که آن شب امانشان را بریده بود فکر می‌کند و می‌گوید چه خوب که برگشت. 🌹🌹🌹🌹🌹 امام خمینی دستور داده است کسانی که قبل از انقلاب از پادگان ها فرار کردند و سربازیشان نیمه‌کاره مانده به محل خدمت سابق شان برگردند. حبیب فوراً برمی‌گردد به پادگان شماره ۴. اما این بار دیگر از فرار های شبانه از زیر سیم خاردار خبری نیست.این باره با جان و دل خدمت می‌کند و در طول چند ماه که از سربازی اش مانده از آنجایی که عشق کتاب است،کتابخانه را توی پادگان راه می‌اندازد.چند ماه بعد بالاخره خدمت سربازی به پایان می‌رسد و حبیب کارت پایان خدمت خود را دریافت می‌کند. حالا باید برای آینده اش فکری‌کند.حمید که خودش در صنایع الکترونیک استخدام شده از حبیب می پرسد که چه می خواهد بکند: «میخوای تو هم بیا توی صنایع استخدام بشی؟» حبیب می‌گوید :نه! چون کار توی محیط اداری با روحیه من سازگار نیست. _پس میخوای چیکار کنی؟نکنه بازم میخوای بری کارگر روزمزد بشی؟ حبیب به دست هایش نگاه می‌کند خاطره انگشت قطع شده دوباره زنده میشود: «نه می خوام یه کار دیگه بکنم» _چه کاری ؟چرا باز داری به دستات نگاه می کنی ؟نکنه بازم میخوای تفنگ دست بگیری؟ حبیب می‌خندد: از کجا فهمیدی! الحق که برادر خودمی! حمید می گوید :سر بازی که تمام شد. نکنه میخوای بری توی سپاه یا ارتش.! حبیب از جا بلند می شود: درست حدس زدی می خوام برم توی سپاه. _حالا چرا سپاه؟ حبیب شانه بالا می اندازد: چون همه دوستان دارم میرن، منم می خوام برم. حمید با تعجب می گوید :همین؟! چون همه دوست دارن میرن تو هم میخوای بری؟! حبیب می خندد:« معلومه که نه !خوب پرس و جو کردم, تحقیق کردم, فهمیدم که رفتن توی سپاه از همه جا به روحیه من نزدیکتره. حبیب کنجکاو می شود: مثلاً چطور نزدیکه؟! حبیب کمی مکث می‌کند و می‌گوید: «بیشتر کسانی که الان دارند وارد سپاه میشن بچه‌های انقلابی هستند هدف اصلی سپاه هم حفظ دستاوردهای انقلابه! برای همینه که من تصمیم گرفتم توی سپاه برم .چون توی این دنیا هیچی برای من مهم تر از این انقلاب نیست» _همه فکراتو کردی؟! حبیب با اطمینان می گوید: _همه فکرامو کردم. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿