*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _چشمت بی بلا خوب دیگه چطوری؟! _من که خوبم الحمدلله! شما بگید محسن چطوره ؟دلم براش یک ذره شده . _محسن هم خوبه دست بوس و دعا گوی عمو حبیب! حبیب از همان جا قربان صدقه محسن می رود. بعد از احوال تک تک اعضای خانواده میپرسد. فاطمه می پرسد:«کی میای انشاالله؟!» حبیب می‌گوید :«خدا بخواد دو سه روز دیگه» فاطمه ذوق می کند:« به سلامتی این دفعه که بیای انشالله دیگه حتماً عروسیته. قاسم هم که سر و سامان گرفت و حالا نوبت توئه» حبیب با کمرویی می خندد: هرچی خدا بخواد عمه! فاطمه می‌گوید :این روزا همش دعوتیم این طرف و آن طرف به خاطر پاگشای قاسم و زنش. تو هم زود بیا چون هرجا میریم جات خیلی خالیه امشب باهم باز دعوتیم. حبیب می‌گوید: شما ها به جای من خوش بگذرونید اما انشاالله من هم میام. فاطمه از ته دل می گوید :انشاالله بعد از خداحافظی فاطمه گوشی را می گذارد و به فکر فرو می رود. خبر آمدن حبیب خوشحالش کرده است.علاقه‌ای خاص و مادرانه به او دارد و سر و سامان گرفتنش یکی از آرزوهای او و شوهرش حمید است. وقتی که حبیب محسن را توی بغل می‌گیرد و آنقدر ذوقش را می کند فاطمه توی دلش می گوید: ایشالله هرچه زودتر بچه خودت را توی بغل بگیری! وقتی فاطمه از سر کار به خانه بر می گردد و خبر آمدن حبیب را می دهد موجی از شادی خانه را پر میکند. آمدن حبیب همیشه خوب است. انگار با خودش هوای تازه می آورد. دخترها شروع می‌کنند به جمع و جور کردن و تمیز کردن خانه.فاطمه هم لباس های حبیب را از توی کمد لباس هایش بر می دارد تا بشوید و برایش اتو کند تا وقتی برمی گردد لباسهایش مرتب و آماده پوشیدن باشد. 🌹🌹🌹🌹 خانه یکی از فامیل ها برای قاسم و همسرش که تازه عروسی کردند مهمانی پاگشا گرفتند. اکثر فامیل را هم دعوت کردند. حبیب اما جایش خالی است.هرچند که او هم همین روزها سر و کله اش پیدا می شود و طبق گفته خودش باید آستین بالا بزنند برای عروسی است و بعد هم شب های مهمانی پاگشا از سر گرفته شود. مهمان ها با هم صحبت می کنند.مسن ترها دارند عروس و داماد جوان را نصیحت می‌کنند و از تجربه های خودشان به آنها می‌گویند آنها است. دخترها دارم توی آشپزخانه بساط سفره شام را آماده می‌کنند و همانطور هم با هم فکر می‌کنند و سر به سر هم می گذارند. ...