*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید کیسه لباسها را می آورد خانه و می برد در حیاط . زنها و بچه ها را می فرستد داخل و میگوید بیرون نیایند. خودش تنها می ماند در حیاط .کیسه را باز میکند و غم عالم هوار می شود روی دلش. بغض گلویش را می فشارد . لباس هایی را که خون رویشان خشکیده بیرون می آورد .آن ها را جلوی صورتش می گیرد و می بوید و می بوسد. دلش میخواهد زار بزنداما جلوی خودش را می‌گیرد .زنهای خانه بعد از شهادت حبیب دلشان نازک شده. نمی‌خواهد که بیاید توی حیاط و لباس‌های خونی نو را ببینند. شیر آب را باز می کند و پیراهن حبیب را زیر آن می‌گیرد. رد قرمزی روی کاشی های حیاط راه می‌افتد. حمید تشت بزرگی را زیر شیر آب می گذارد و لباس ها را داخل آن می ریزد به یک چشم به هم زدنی آب سرخ میشود .سرخ از خون حبیب. حمید پای تشت زانو میزند. اشکها دیگر بیش از این طاقت ماندن ندارند .می ریزند . چنگ می‌زند به لباس‌ها و آنها را میشوید .آب تشت پررنگ و پررنگ‌تر می‌شود. کجایی حبیب؟ رفتی؟ دیگر برنمیگردی ؟ما می خواستیم برایت عروسی بگیریم پس چرا نیامدی؟ چرا برنگشتی؟! حمید اشک می ریزد و لباس های خونین برادر را می شوید. لباس هایی که تن حبیب را لمس کرده‌اند و خون او را در خود مکیده بوده اند. حالا تمام خاطره های این سال ها جلوی چشم‌های حمید زنده شده .روزهایی که با هم سر کار می‌رفتند دیوارهای ساختمان ها را رنگ می زدند و بعد از کار با سر و صورت پر از رنگ برگشتند خانه. پیراهن قهوه‌ای رنگ یقه اسکی را که سینه اش از جای گلوله سوراخ شده جلوی چشم می گیرد. از پشت پرده اشک همه چیز را تار میبیند. یادش می آید به روزی که حبیب از پادگان فرار کرد و به خانه آمد و با هم لباس های سربازی اش را سوزاندند ‌ . روزی که دیگر نخواست سرباز شاه باشد.روزی که حبیب آنطور متفکران به دست هایش خیره شده بود و گفته بود که می‌خواهد با این دست ها تفنگ بردارد. روزی که بعد از مدت ها او را در راهپیمایی کلیمیها شناخت و دست روی شانه اش گذاشت. آن روزها همیشه نگرانش بود هر بار فکر می کردیم ممکن است این آخرین دفعه ای باشد که او را می‌بیند اما هیچ وقت فکر نمیکرد رفتنش اینقدر سخت و دردناک باشد. با اینکه تقریباً هیچ وقت درست حسابی توی خانه نبود و نمی‌شد به ماندن های کوتاهش عادت کرد ، اما حالا که دیگر نبود و برای همیشه رفته بود. بدجور جایش خالی به نظر می رسید. وقتی یادش آمد که قبل از رفتن بی هیچ دلیلی ماشین را به نام حمید زده بود و گفته بود هدیه است ، بغضش ترکید. توی ذهنش فریاد زد:« تو میدونستی که دیگه برنمیگردی! میدونستی به من نگفتی.. پیراهن را دوباره انداخت در تشت و صورت روی زانوها گذاشت تا خوب دلش را با گریه بی صدا خالی کند. حبیب برای همیشه رفته بود و تمام آن خنده ها را با خود برده بود. تا جایی که می‌شد لباس ها را شست آنها را از خون پاک کرد و آب کشید. بر روی طناب رختی آنها را یکی یکی پهن کرد. از نگاه کردن به آنها سوزش در قلب و احساس می کرد.انگار که کسی با ناخن قلبش را می‌خراشد. آن همه جای گلوله روی لباس ها روی آرنج و زانوها و روی سینه پیراهنش! فکر کرد چطور دلشان اومد قلبت را پاره پاره کنند؟! به سمت شیر آب رفت .تشت در از خونابه بود .به درخت‌های سرسبز باغچه نگاهی انداخت و دوباره به تشت.. یادش آمد به خوابی که دیده بود و حبیب آمد جلوی چشم هایش که با همان نگاهی که آن شب دیده بود: «مرا همین جا توی باغچه دفن کن» حمید تشت را توی باغچه پای درخت ها خالی کرد. . http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb