*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
*
#قسمت_سوم*.
همه همسایه ها آمده بودندمن درد می کشیدم و بچه به دنیا نمی آمد. از بس من جیغ میزدم خاله ام دستش را گرفت جلوی دهنم و من از بس دستش را گاز گرفته بودم تمام دستاش کبود بود.مادرم فقط گریه میکرد و نذر و نیاز و التماس به خدا..
بچه که به دنیا آمد من بیهوش شدم. مادرم دست به دامان پسر عمه شده بود که آشنا داری برو یه دکتر بردار بیار.
اونم سریع رفته بودیک دکتر آورده بود. دکتر تا منو میبینه ننه علی را خیلی دعوا میکنه
_خانم تو دیگه داشتی این بنده خدا رو میکشتی..!
آن وقتها کازرون زیاد دکتر نبود همین ماماهای محلی بودند .البته اگر شیراز بودم اینطور نمی شد. از بس ضعیف شده بودم اصلاً کسی من را نمیشناخت. دکتر دائم می آمد بالای سرم و کلی دارو و آمپول می داد تا یکم بهتر بشم.
اگر آن دکتر نبود معلوم نبود زنده میموندم یا نه.
دکتر میگفت: خدا این دختر را بهتون برگردون مادرجان از دعای شما بوده که دخترت سالم است.
آخه می دید که مادرم چقدر بیتابی میکرد و نذر و نیاز که خوب بشم.چقدر دست به دامان دکتر میشد که تو رو خدا هر کاری از دستت بر میآید برای دخترم انجام بده. از یک طرف همه نگران وضعیت من بودند و از طرفی خوشحال که به بچه پسر است .همین که بابام شنیده بود بچه پسر چه کارهایی که نمی کرد. تا چند روز مغازه را بسته بود و مشغول قربانی و مهمانی دادن و نذری پخش کردن بود.نه اینکه مادرم ۶ تا دختر آورده بود و پسری نداشت پدرم خیلی خوشحالی می کرد.
قدیمها فرزند پسر دلخواه تر بود و می گفتند عصای دست پدر و مادر میشه.
پدرم برای به دنیا آمدن هیچکدام از بچهها چقدر خوشحال نبود.نه این که از دختر بدش بیاد، اتفاقاً دخترها هم که به دنیا می آمدند میگفت که خدا را شکر سالم هستند قدمشون روی چشم.
یادم ده سالی داشتم که رفتم بابام رو خبر کردم که بگم بچه به دنیا اومده.اونم دختر .اولش می ترسیدم برم به بابام بگم. گفتم نکنه ناراحت بشه و بگه بازم دختر !!؟ولی وقتی بهش گفتم گفت:
_حال مادرت چه طوره ؟!قدم خواهرتم به روی جفت چشمام.
پدرم نمیدانست من چقدر حالم بده و چقدر مادرم در حال نذر و نیاز است برای زنده ماندنم در حال ذوق کردن این پسر بود.
البته بعد از پسر من خدا دوتا پسر به پدر و مادرم داد.
پسر من ماشالله پنج کیلو بود و اندازه یک بچه چهار پنج ماهه.تقریباً همه محله میدانستند آقا محمد رضای موحد نوه دار شده و چه شادی ها که نمیکنه.
همه اقوام که شنیده بودند من زایمان طبیعی داشتن دائم به من سر می زدند البته مادرم فقط به زنهای فامیل میگفت که چی کشیدم تا بچه به دنیا بیاد. به پدرم هم نمیگفت. فقط می دیدم یه گوشه خونه افتادم و دیگه نمیدونه چقد حالم بد بوده.
قدیمها شرم حیا خیلی بیشتر بود زیاد مردها را در جریان میگذاشتند و گرنه اگر پدرم می دانست که من چه زجری کشیدم برای زایمان به واسطه داروهای دکتر هست که کمی بهترم، به جای اینکه اینقدر برای بچه زوج جوان بیشتر نگران خودم بود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀