*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** نزدیکی‌های مزرعه که رسیدیم گفتم: بچه‌ها بریم و یه احوالپرسی کنیم. _نه بیچاره از ترس میمیره. یکی گفت: _بابا این پیرمرد تا ما را ببینه میخواد فرار کنه و پای فرار هم که نداره همونجا پس میوفته بیاید بریم تا متوجه نشده. _نه میریم پیشش تا ترسش بریزه. شایدم به قول بچه ها دل شیر داره و نمی ترسه. نزدیک پیرمرد که شدیم فهمیدیم اصلاً متوجه حضور ما نشده و همین که ما را دید وحشت زده چند قدمی از ما دور شد. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: _سلام علیکم پدرجان حالتون چطوره؟! پیرمرد با ترس و وحشت دستش را به سمتم دراز کرد و آروم دست کشید رو سرم و با تعجب نگاه می کرد. غلام علی هم که همیشه شوخ طبع بود وقتی دیدین پیرمرد دست کشید روی سر من خندید و گفت: «حسن الان وقتشه دکمه شاخ رو بزن» صدای خنده بچه ها بلند شد و با رفتار بچه ها اون پیرمرد متوجه شد که مردم روستا بیخودی از رزمنده ها میترسند و اخلاق بچه ها واقعا خوبه. کردستان با تمام سختی هایی که داشت ولی بچه ها در برابر آن سختی ها اصلاً خم به ابرو نمی آوردند. با شوخ طبعی هاشون اونجا را برای خودشان راحت‌تر کرده بودند. چند وقتی توی منطقه کردستان بودیم که اعلام کردند باید بریم جنوب و آنجا عملیات داریم. من و غلامعلی کنار هم بودیم و توی چند تا عملیات هم باهاش شرکت کردم.چند باری زخمی شد ولی به روی خودش نیاورد و هرچی هم اصرار می کردیم که تو با این حالت نباید توی عملیات شرکت کنی گوشش بدهکار نبود. همه شور و شوق غلامعلی را می دانستند. با هر ترفندی بود فرمانده را راضی می کرد که توی عملیات شرکت کنه. یک روز قبل از عملیات بدر بود که همه را توجیه کردند که عملیات در پیش است و باید آماده بشیم. غلامعلی هم طبق معمول شور و شوق زیادی داشت و خودش را برای عملیات آماده میکرد. صبح همان روزی که قرار بود بریم برای عملیات غلامعلی اومد پیشم ولی دیدم حالش زیاد خوب نیست. _غلامعلی چیزی شده انگار زیاد حالت خوب نیست مثل هر روز میزون نیستی. _دیشب یه مشکلی برام پیش اومد. دیشب که خواستم برم دستشویی اشتباهی آفتابه نفت را به جای آفتابه آب با خودم بردم و الان تمام بدنم له شده و زخمی. _چرا حواست نبود پسر !خوب دیشب صدام میکردی ببریمت بهداری. _نمی خواد لازم نیست. _لازمه اگه همون دیشب صدامون کرده بودی و رفته بودیم الان بدنت زخمی نشده بود. اصرار کردیم و غلامعلی را بردیم بیمارستان وقتی گفتیم چه اتفاقی افتاده گفتند که باید تمام دیشب سریع میومدی. _این تمام بدنش له شده ما نمیدونیم چطور ساکت است و چیزی نمیگه. خلاصه چند تا با ما دادند و برگشتیم. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*