*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. سیما صدای دخترش سارا را که جلوی در خانه با عمه اش سلام و احوال پرسی کرد شنید و از پنجره به حیاط نگاه کرد. با عجله چادرش را پوشید و به استقبال او رفت. فاطمه به محض دیدن او سلام کرد: _سلام امروز صبح زود فتحی از آبادان برگشت. سیما از ورای شاهانه او و عزل آقای در نیمه باز خانه بیرون را کاوید: _پس چرا نمیان داخل؟! فاطمه همان طور که چادرش را از سر می‌گرفت جلو رفت _نیومد کار داشت رفت سپاه _به سلامتی چه خبر؟! فاطمه پاکتی از کیفش در آورد و به طرف او گرفت. _بیا بالاخره اینو گرفت سیما با تعجب به و کنجکاوی به پاکت خیره شد _چیه؟! _بازش کن خودت میفهمی اگه تونستی حدس بزنی.. _نمیدونم والا پاکت را گرفت در آن را باز کرده و چیزی شبیه یک دفترچه داخل آن دید دوباره به فاطمه که به او زل زده بود نگاه کرد _چیه؟! _سند ازدواج _سند ازدواج ؟!مال کیه؟! اما احساس کرد سوال بیهوده ای کرده است یکباره انگشتان شروع شد و پاکت از دستش افتاد.کند و بی شتاب نشست پاکت را برداشت و سند را بیرون آورد. به آرامی آن را باز کرد و در همان نگاه اول چشمش به نام خودش و حجت افتاد. کمکم نوشته ها پیش نگاهش موج برداشتند در هم فرو رفتند و افکار و خیالاتش به ۱۷ سال پیش برگشت. آبان ماه سال ۱۳۵۸ بود و خورشید و پس از یک روز نسبتاً گرم می رفت تا در افق آبادان ناپدید شود. خانه شلوغ بود و هرکس به دنبال کاری که از این سو و آن سو می رفت. سیما با اضطراب و دلشوره به ساعت دیواری نگاه کرد و زیر لب با خود گفت: پس چرا نیومد؟ برای گریز از افرادی که هر آن امکان داشت به سویش هجوم بیاورند به آشپزخانه رفت.لحظه در چهارچوب در ایستاد و حرکات آرام و دقیق مادرش را زیر نظر کند اما بیش از آن ساکت بماند. _حجت نیومد؟! 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*