*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
*
#نویسنده_حمید_سجادی_منش*
*
#قسمت_سوم*.
در آن موقع مدرسه راهنمایی نبود. شش کلاس ابتدایی میخواندند و شش کلاس متوسطه. بعد هم به آنها دیپلم می دادند.گاهی به این پنج یا شش آبادی آدم خیری پیدا میشد مدرسه می ساخت، بچه هایی که پشت کار داشتند با هزار مکافات میرفتند ،درس می خواندند. جمشید هم یکی از آنها بود.
برای رسیدن به مدرسه می بایست از هفتخوان رستم رد میشدی،رودخانه و کشتزار و تپه ماهور،اگر عشق نباشد رسیدن به آن تقریباً غیر ممکن است.
یک روز آب رودخانه بالا می آمد،کشتزار را سیل می گرفت،زمستان هم که تا زانوی آدم توی گل فرو می رفت.تابستان هم اگر پیراهن را می چلاندی به اندازه یک لگن آب از آن می چکید.
جمشید هر روز صبح به مدرسه میرفت. درسش را می خواند و بر می گشت. هرکس و مسیر رفت و برگشت را میدید میگفت: تا فردا صبح با گوشه ی رختخواب میافتد. در حالیکه جمشید به خانه میآمد،درس می خواند و تا شب در کارها به ما کمک می کرد. هرگز ندیدم این پسر خم به ابرویش بیاورد.
سال پنجم و ششم هم درس می خواند و هم معلم بود.اگر معلمی دیر می کرد یا نمی آمد کار جمشید بود که به شاگرد ها درس بدهد و خلاصه بگویم مایه سرافرازی تمام اهل آبادی بود و ما همه وجودش افتخار می کردیم.
جمشید با این که شیطنت ها و جست و خیز های کودکانه رهایش نمی کرد و بسیار شلوغ و بازیگوش بود اما آرامش و متانت هم داشت.
به موقع بازی می کرد و سر و صدا راه می انداخت و به موقع هم ساکت بود و موقر،گوشه ای می نشست و فکر میکرد. با ادب بود و تو دل برو.
کوچک و بازیگوش بود اما بچه نبود.جنسش چیز دیگری بود و با هم سن و سال هایش تفاوت زیادی داشت. انگار که روح در مکان و زمان نگنجد،از زمان جلوتر باشد. زودتر از زمان حرکت کند.
خوب یادم هست که با چهره معصومانه و کنجکاو و نماز خواندن مرا نظاره میکرد و گاه مهر نماز را جابجا میکرد و قرآن کوچک داخل جانماز را برمیداشت و به آن خیره می شد.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*