*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*
#براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
*
#نویسنده_حمید_سجادی_منش*
*
#قسمت_بیستم*
✅به روایت محی الدین خادم (همرزم شهید)
برای یک لحظه هم پا از روی گاز برنمیدارد چهار چشمی به جادهای خیره شدم که با شتاب از پیش چشمم می گریزد. خود را به صندلی چسبانده ام. هیچ وقت ندیده بودم که اینطور رانندگی کند. از درد در باد تو می زند. آزارم میدهد و انگار صورتم را میخراشد.هر لحظه منتظر حادثه هستم نمی توانم خودم را بگیرم باید حرف بزنم. بر می گردم و نگاهش می کنم می گویم:
_عذر می خوام جسارت نباشه...
نگاه کرده میپرسد:«چیه میترسی؟
به خنده می پراند.
میگویم: «ترس که نه.. ولی خوب کمی یواش تر...»
خنده اش را کش داده می گوید:
«بگو میترسم دیگه تعارفت چیه؟»
بلندتر می گویم: «با این سرعت ترس نداره؟!»
همچنان که چشم به جاده دارد میگوید: «توکه منو میشناسی کار دارم یک کار مهم»
به صورتش نگاه می کنم: «این همه مدت توی جبهه زیر آتش.. حالا انصاف تو یه تصادف... لا اله...»
چیزی نمیگوید گاز را هم کم نمیکنم از ماشینی به سختی سبقت میگیرد چراغی را برایمان روشن و خاموش میشود زوزه بوق وحشتناکی کش میآید به عقب و موج باد کامیون به ما کوفته میشود. بند دلم پاره میشود عصبانی می گویم: «با چه زبونی بگم میترسم؟!»
لبخند میزند و سرعت را کم میکند. نفس راحت میکشم . سر را به پشتی صندلی تکیه میدهند و به شانه جاده نگاه می کنم.
خودم را برای خواب آماده میکنم که باز سرعت میگیرد. جمع و جور و صاف می نشینم. پیش خود فکر می کنم:حتماً کار داره دیگه.. به خودت چیزی بگو وقتی پشت فرمونی.. حالا یه خورده بچه ببین چه مزه ایه»
لبخند تحویلش می دهم به حرف می آید: منو ببخش!
مقر نیروهای جدید میرسیم گوشه ای توقف میکند.زودتر از من پایین میآید ماشین را دور میزند و در سمت مرا باز میکند.
پیشانی ام را می بوسد: «مومن.. از من رنجیده نباشی ..انشاالله سفر بعدی جبران میکنم اونقدر یواش برم که پیاده بشی و بزنی به راه»
هر دو میزنیم زیر خنده و راه میافتیم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*