🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_هجدهم
چیزی نزدیک ما منفجر شد جمله را کامل نشنیدم زمان کند شد .
_می. خواااااام م م
در هوا معلق ماندم.
_نااااارن ن ن ج ج کک می خوااااامممممم
احساسم این بود که زنده نخواهم ماند محکم به زمین کوبیده شدم همه جا داده شد و دیگر چیزی نشنیدم.
_یا زهرا..
از آن سوی تاریکی کسی ناله میکرد.کتفم تیر میکشید. گوشم زنگ میزد. به زحمت چشمم را باز کردم. سرگیجه داشتم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده.
_و اشهد و ان محمد رسول الله...
نیم خیز شدم .دوباره سرم گیج رفت زمین افتادم. تنها میتوانستم نجوای ناله های خفیف دست بالا را بشنوم .هنوزم زمین میلرزید از درد خمپارهها..
سفیر گلوله ها گنگ و دور شده بود انگار. کمی که گذشت شعله ی ناله دست بالا آرام آرام خاموش شد و باز پیش چشمانم تاریکی بود و تاریکی.
_صدامو میشنوی عامو...
_هااااا
_پاشو دلاور پاشو...
یک نفر که لهجه جنوبی داشت زیرا بغل مرا گرفت و مرا بلند کرد.
_میتونی راه بری؟!
_هنوز گیج بودم و گنگ.زیر نور لرزان منورها چهره ای مبهم داشت اما چشمانش برق میزد.
ساعت کانادا و سعی کردم به تنهایی قدم بردارم به سمت رفتم که در ناله های دست بالا را شنیده بودم. دیدمش کنار تخته سنگی افتاده بود و حالا معنی حرفش را درک میکردم.
«من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه»
زیر لب گفتم: شما که رفیق نیمه راه نبودی برادر دست بالا..
اشک میریختم و بغض کرده بودم. زیر نور لرزان منورهای ولگرد ،چشمم افتاد به زخمهای بیشمار، که پیراهن سبزش را ستاره باران کرده بودند.
جوان جنوبی نبض قلب دست بالا را بررسی کرد و گفت:« شهید شده»
ایستاد و بعد از آنکه چیزی بگوید شروع به دویدن کرد. دنبالش راه افتادم و چند دقیقه بعد به معبر رسیدم. از معبر که می گذشتم یکی بعد از دیگری چهره آشنای بچه های گروه و رزمندگان گردان را میدیدم.
باید عقیقی را پیدا می کردم.
_عقیقی رو ندیدی؟!
_از اون طرف برو...
_عقیقی اینجاس؟!
_نه برو جلوتر
سرانجام پیدایش کردم. تا مرا دید پرسید: غلامعلی کو؟!
اما انگار از بغضم فهمید چه اتفاقی افتاده. زیر لب گفت: خدایا خودت به فریاد برس.
رو به من کرد و گفت :یک تک تیرانداز برامون مونده با یک آرپیچی.
بازویم را گرفت و پرسید :چه کار کنیم حالا؟!
_نمیدونم فرمانده شمایین؟!
_چطور؟!
_دست بالا به من گفت فقط تا نیمه راه با ما میاد و از آن به بعد فرمانده شما هستید.
کمی فکر کرد و گفت :«بریم.. با کمین عراقیا درگیر میشیم..»
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*