🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * هوا تاریک شده بود و من پشت وانتی بودم که به مقر برمیگشت. سردرد داشتم از ناراحتی بود .می‌دانم مجروحیت برای غلامعلی اهمیت دارد و نه حتی شهادت. غلامعلی به تکلیفش عمل می کند و بس. برادر منطقی که از هم دوره های شهید دست بالا بود میگفت: در مریوان که بودیم روزی بحث به شهادت و مجروحیت کشید .یکی از دوستان پرسید: بچه ها شما شهادت را دوست دارید یا مجروحیت را ؟! هرکسی چیزی گفت ‌یکی گفت: فقط شهادت من برای شهادت آماده ام. یکی میگفت :اگر کسی مجروح یا جانباز شود هم دینش را به اسلام و انقلاب ادا کرده و هم می تواند به زندگی ادامه دهد» نوبت به غلامعلی که رسید مکثی کرد و گفت: یکی دردو یکی درمان پسندد, یکی وصل یکی هجران پسندد، من از درمان و درد و وصل هجران، پسندم آنچه را جانان پسندد» _پیاده شو اخوی! آخر خط بیا پایین. وانت توقف کرده بود .انگار همه غم و غصه دنیا روی دلم سنگینی می کرد .در کنار جمعی از رزمندگان تا نیمه‌های شب مشغول مناجات و دعا بودیم. از اینکه مرا برگردانده بودند دلم شکست .نگران غلامعلی بودم برای سلامتیش دعا کردم. سر به سجده داشتم که گفتند مهیای یه حرکت شویم. به راه افتادیم. نزدیک اذان صبح بود که به منطقه رسیدیم. اما فرمان دادند همان جا منتظر بمانید. نماز خواندی منتظر بودیم تا اجازه بدهند به یاری برادرمان برویم و در نبرد مشارکت داشته باشیم، اما این فرمان هرگز صادر نشد. آفتاب در مورد اما هنوز هیچ کدام از بچه‌ها برنگشته بودند. نیم ساعت بعد عده ای به عقب برگشتند. اولین آشنایی را که دیدم شهید قطبی بود. از این سراغ برادرم را گرفتم. _ندیدیش نگرانشم ؟! _نگران نباش برمیگرده. این جمله و جملات مشابه را آن روز زیاد شنیدم. _یکی دو بار دیدمش مثل شیر می جنگید. _برمیگرده ایشالله. _قبل از میدان مین دیدمش .ولی وقتی زمین گیر شدیم خبری ازش نبود. _نترس دیگه وقتشه برگرده. _گمونم زخمی شده بود. _دیدمش افتاد روی زمین. _میگن اسیر شده بعد از درگیری با سنگر کمین عراقی ها. _چیزی نیست برمیگرده. _بعید میدونم شهید شده باشه. _داداش تا صدام رو نفرسته جهنم آروم نمیشه. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*