*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * بسیجی روبه‌رویش ادامه می‌دهد. _یه بیابون عجیب و غریبی بود. تا حالا همچین جایی ندیده بودم. یه چهارتا پرده سفید ساده از آسمون با هم افتادند پایین. خیلی رنگشون عجیب بود بگم مث چی ؟... یه ملافه بود چهار گوشه ش چسبیده بود به چهار تا بال پرده ها. باد می اومد، نه ای جور که خدا خوشش بیاد ها. ولی ملافه و پرده ها اصلا تکون نمی خوردن. مو های شما هم تکون نمی خورد. تا رفتین نشستین رو ملافه، پرده ها با ملافه انگار بال در بیارن، رفتن هوا. باد خوابید. هی داد می زدم، وحشت کرده بودم، جیغ می زدم. قاشق روی لبه یقلاوی است. وسط غذا دارد قطعه‌ای لیوان را می مکد. بال چفیه را زیر سبیلش، بالای لب های گوشتی می کشد و آهی بی صدا سر می‌دهد و چشم می سراند به خاکستری پتوی کف سنگر ... اصفهان ۵۵ کیلومتر ... پیچ خطرناک با دنده سنگین... تابلوها را می بیند. هرچه هست انگار همین الان چشم سرانده به خاکستری پتوی کف سنگر. لبش را می گزد و سری می جنباند بخنده و شاید به تاثر. _هرچی خدا بخواد همون پیش میاد... سرد می شه ها... از دهن می افته... یاعلی... _یاعلی ی ی .. با صدای ترمز، ناگهان سر ها، جلد، از روی شانه ها رها می شود و بدن ها به جلو هل می خورد. منصور کنار می‌گیرد و چراغ راهنمای چب را روشن می‌گذارد. _خواب رفته بودی حاجی! دست ها را روی فرمان گذاشته. سکوت ترس آلوده ای احاطه اش کرده. نور زرد چشمک زن لایه‌های شب را می شکافد. _حالا خدا را شکر به خیر گذشت... حرکت کنیم بریم دیگه. _تیکه پاره شد... آخه... _هه...هه... می برنش بیمارستان غصه نخورین! راستی راستی انگار خوابین ها حاجی ! چی چی تیکه پاره شد؟! چهره‌اش درهم رفته. گوشه چشم هاش ،چند خط ،پوستش را شکسته . _نمی دونم چی چی بود!... فکر کنم روباه... شایدم.. حواسم نبود بهش. بی هوا اومد تو جاده. _همچی گفتین که گفتم بلا نسبت جوان هیجده ساله بود. گازش را بگیرین بریم... کجا میخواین پیاده شین. ول کن عامو بریم سر بدبختیمون. قول میدم فردا صبح با آسفالتا یکی شده. چراغ راهنما خاموش می شود و سر ها روی هم نمی‌افتد. تا اصفهان بی‌خوابی به کله ها می‌زند و گپ های شبانه گل می کند. همین که چراغ های شهر به چشم می‌آیند تعارف می‌کنند. _ حاجی ! می‌خواین از اصفهان من بشینم ؟! _نه عزیزم ! راحت راحتم. فقط یه چای بریز دستت درد نکنه... از کمربندی می اندازد برای جاده تهران. چراغ های حومه شهر گم می شوند و بعد، همه جا تاریک است. _چیش شیطون کور، یه چرتی بزنیم. حاجی ! خداوکیلی حواست فقط به حیوانات توی جاده باشه... افتاده اند در جاده کفه... چراغ های اصفهان پشت سر سوسو می زنند. منصور می‌ماند و فکرهای شبانگاه. دنده چهار، گاز می دهد و راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان و حتم چندتایی دیگر پیش چشمش می آیند و می روند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿