*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت محمدرضا الهی ..... کمی منتظر ماندیم ولی از بچه ها خبری نشد. چاره ای جز برگشت نبود. اگر هوا روشن میشد دقیقاً بین دو خط خودی و عراقی زیر دیده دشمن واقع می‌شدیم . هوا تقریبا گرگ و میش بود که به همان حالت سینه‌خیز به طرف خط خودمان حرکت کردیم. مقداری از راه را برگشته بودیم که قاسم جوکار گفت :«بچه ها داریم راه را اشتباه میریم» گفتم : به هر حال از وضع ستاره‌ها که میشه شمال و جنوب را فهمید . ما هم که باید به طرف شرق بریم. هاشم عادت داشت تا دو نفر باهم بحث داشتند دخالت نمی‌کرد و فقط گوش میداد. این را بعدها بیشتر متوجه شدم. توی آن شناسایی هم تا بحث بین من و قاسم بود ساکت بود. مقداری از خط ما با خط عراق به صورت موازی نبود بعضی جاها به خاطر عقب و جلو بودن خطوط امکان اشتباه وجود داشت. آن موقع به حدی در مضیقه بودیم که در تیم فقط یک قطب‌نما داشتیم که آن را هم بیضاوی برده بود .مسافت یابی هم که بلد نبودیم در واقع همه از یک سنخ و تقریبا هم سن و سال بودیم. یک مشت بچه مدرسه ای که یک مرتبه میز و نیمکت ها را به هوای جبهه رها کرده بودیم پس امکان خطا زیاد بود. مقداری هم به خاطر دستپاچگی ترسیده بودیم و راه را طولانی تر کرده بودیم. چون سینه خیز هم میرفتیم حرکت خیلی کند. هاشم سکوت را شکست و گفت: « بچه ها یک دعای اللهم کن لولیک الفرجی بخونیم و بعد حرکت کنیم» من راستش ادعیه را خوب بلد نبودم تازه داشتم با این دعاها آشنا می شدم. هاشم می خواند و من هم پشت سر او تکرار می کردم. بعد از آن هم به هر حال قبول کردیم که بطرف شرق برویم. کمی که جلوتر رفتیم دیدیم هوا دارد روشن‌تر می‌شود و دیگر سینه خیز رفتن فایده‌ای ندارد. بلند شدیم و به صورت شتری و دولا دولا دویدیم. از دور خط خودی داشت پیدا میشد از خط دشمن هم صدای تیر شنیده نمی‌شد . این را ما بعدها تجربه کردیم که عراقی‌ها صبح ها دیر از خواب بیدار می شدند آن وقت اما این تجربه را نداشتیم. هوا تقریبا روشن شده بود که به خط خودی رسیدیم. حالا ترس دیده شدن از طرف عراقی ها تمام شده بود ولی از نیروهای خودی میترسیدیم. شنیده بودیم که اوضاع خط های ما خیلی هماهنگ نیست و در زمان تعویض نگهبانی ها یادشان می‌رود به نگهبان جدید بسپارند که حواسشان به بچه های شناسایی باشد.لذا با این تصور نزدیک خط خودمان که رسیدیم یا حسین و یا زهرا می گفتیم و عمدا پاهایمان را روی زمین می کشیدیم تا نگهبان ها متوجه حضور ما بشوند .داشتیم به خط و خاکریز می رسیدیم که یک بسیجی رگبار جلوی پای ما زد و با صدای بلند گفت: «قف...لا تحرک» فریاد زدیم: بابا ما ایرانی هستیم. گفت: پدر سوخته ها چقدر خوب فارسی حرف میزنند. صدای لرز داشت خودش هم ترسیده بود . هاشم گفت: برادر ما از بچه های شناسایی هستیم. _اگه یک قدم بیایید جلو با آرپی‌جی میزنم! خواننده هایی که همه چیز بوی مرگ می داد چقدر آن سکوت و آرامش هاشم برایم جالب بود. سر نگهبان داد زدم و گفتم: «بابا تو مگه اسم شب نمی خوای؟ اسم شب پل ۱۱۴ از حالا باورت شد؟!» _من اسم شب سرم نمیشه. و شروع کرد به فریاد زدن. در همان موقع عراقی ها هم شروع کردند به کوبیدن خط. سابقه نداشت در آن وقت صبح عراقی ها خمپاره بزنند. آن لحظه نمی دانم چه اتفاقی افتاد که توی آن بگیر و ببند عراقی ها هم با خبر شدند. چند تا خمپاره ۸۱ زدن و ستون‌های دو دور و بر ما بالا رفت. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿