با پدرم رفتم سینما
توی صف خرید بلیط؛
یک زن و شوهر با چهار نفر فرزندشان جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد،
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد
و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود
که پول کافی ندارد و نمي دانست چه بکند...!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد
و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد
و روی زمین انداخت،سپس خم شد
و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد
زد و گفت: ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاده!
مرد که متوجه موضوع شده بود،
بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت:
متشکرم آقا...!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش
بچه هايش شرمنده نشود،
کمک پدر را پذیرفت،بعد از اينکه بچه ها
به همراه پدر و مادرشان داخل سینما شدند
ما آهسته از صف خارج شدیم
و بدون دیدن فیلم به طرف خانه برگشتیم
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم!
"آن زیباترین فیلمی بود که در سینما به عمرم رفته بودم"
ثروتمند زندگی کنیم،
به جای آنکه ثروتمند بمیریم!
انسانیت نهایت دین داری است....!
از خاطرات چارلی چاپلین