در سال قحطی ، عارفی ، غلامی را دید که شادمان بود. پرسید: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟ گفت : من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد . عارف گفت : از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من «خدایی» دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم. 🌴@gomnam_chon_mostafa