دردا که روزگارِ تبهکارِ کج مدار کجرو چو کژدم است بیگاه و گاه می‌کُشد از نیش زهربار چون خصم مَردم است خوش خال و خط چو مار و فسونگر چو زلف یار در آستین، گم است زاهدنمای پیر روباه شیرگیر این عنکبوت پیر که نامش بوَد جهان گسترده تار خویش می‌افکند به حلقه‌ی دامش جهانیان با استتار خویش خوش می‌تند به پیکر مظلوم این و آن با ابتکار خویش دارد به نام تار دامی چو زلف یار هرگز جهان وفا نکند با درستکار اف بر جهان دون با حق ستیزه دارد و با باطل است یار این چرخ واژگون با مردمان پست بوَد یار غمگسار این زال پر فسون با مرد دشمن است در مکر چون زن است دنیا زنی‌ست عشوه‌گر و شوخ و شنگ و مست بسیار دیده شوی هر دم بوَد به عقد هزاران پلید و پست بی مَهر و گفتگوی پتیاره‌ای‌ست حیله‌گر و رند و چیره دست عفریت زشتخوی هر جایی و یَله بی قید و سلسله زال جهان میانه‌ی مردم نهاده سَد همچون شب سیه در هر نفس دمد ز "نفاثات فی العقد" در کارها گره بر سینه‌ی کسی ننهاده‌ست دست رد تا سازدش تبه از هم کند جدا این زال فتنه‌زا نوع بشر کنون به جهان کرده اقتدا در فتنه و شُرور نی، نی! به پیر زالِ جهان گشته مقتدا در مکر و در سُرور ما کور و مدعی به کمین کز ره ریا ـ دزدد عصای کور ما غافل و حبیب دشمن‌تر از رقیب باری به راه خدمت مخلوق روزگار عمری ستاده‌ام احساس و ذوق و همت و عشق و توان کار از دست داده‌ام از بس ز جور یار به پایم خَلیده خار از پا فتاده‌ام هر کس که باوفاست پاداش وی جفاست از دشمنان ملولم و از دوستان بری بیگانه‌ام ز خویش دارم ز خود گریز، چو از بسمله ـ پری با قلب ریش ریش دیگر متاع حرف مرا نیست مشتری چون روزگار پیش شد کهنه عهد من تلخ است شهد من ای مام عدل! قصه‌ی پرغصه‌ام بخوان با دیده‌ای بصیر شرح غمم بخوان و جفای فلک بدان بر من خطا مگیر در دادگاه زندگی و محبس زمان محکومم و اسیر محکوم بی‌گناه از ظلم دادگاه در دادگاه دهر اثر از صدق و مهر نیست از فتنه‌ی زمان دیگر نشان، ز روشنی ماه و مهر نیست در هفت آسمان امنیتی به بیشه‌ی عدل سپهر نیست از کید روبهان من شیرم و اسیر روبه به جای شیر من شیر با مناعت و از روبهان به دور این عیب من بوَد آزاده سروم و نشوم خم ز بار زور تا جان به تن بوَد منت نمی‌کشم ز ددان باشم ار چه عور ور پیرهن بوَد چون جان بوَد منیع تن را کند رفیع من پاکباز بزم قمار محبتم اندر اِزای دوست مفتون رنگ ظاهر مار محبتم زآن خال و خط پوست دردا که تیره بخت دیار محبتم عمرم فنای اوست دل، همنوای من نالد به جای من یاران به جرم روشنی از من گریختند چون کژدم از چراغ از بیم داس عدل، ز گلشن گریختند آن پیچکان باغ بر رغم مرغ دل، سوی گلخن گریختند جغد و کلاغ و زاغ دل شد ز غم رها وز جور آشنا گلزار صدق و راستی از خار پاک شد گل گشت جلوه گر خاشاک و خار و خس همه مدفون به خاک شد با بیل برزگر گلچین خمیده پشت ز غم همچو تاک شد از باغ شد به در آری چو حق رسید باطل برون خزید اینک به بوستان سراسر صفای دل تنها نشسته‌ام جز عشق دوست رشته‌ی عهد و وفای دل یکجا گسسته ام در کوی مهر دوست بپویم به پای دل چون عهد بسته‌ام عهدی خداپسند بی‌شرط و چون و چند بر پای دل چو بند نهاده وفای دوست آن طرّه‌های موست کمتر ز خاک راه شدم زیر پای دوست زیرا سزای اوست نورم به چرخ عشق بوَد از لقای دوست نور ولای هوست روشندلم بلی... در سایه‌ی علی نور علی چو مشتق از انوار ایزدی‌ست برج هدایت است هم_قدر نور پاک جمال محمدی‌ست نجم درایت است منظومه ی ولایت والای احمدی‌ست شمس ولایت است بعد از نبی علی ست بر ماسَوا ـ ولی ست مولای کائنات، علی دان و آل او بر آل او درود غیر از نبی جهان همه عبد نِعال او در عالم وجود مخلوق ، ریزه‌خوار کمینه نوال او در غیب و در شهود در نعت او خدا ـ فرموده لا فتا صِهر نبی، وصی نبی، بن عم نبی‌ست اینش بوَد مقام در بزم و رزم در همه جا مَحرم نبی‌ست با اختیار تام در عرش و فرش هم سخن و همدم نبی‌ست بعد از نبی امام نور خدا علی ست ایزد نما علی ست دارم یقین که فیض علی شامل من است دل باشدم گواه مِهرش عیار دوستی کامل من است بی وهم و اشتباه با عشق او بهشت، کهین حاصل من است ذکرش دلیل راه باشد دلم جلی با ذکر یا علی (شمس قمم) که محو جمال علی منم جانم فدای او چون ذرّه، مات شمس کمال علی منم بل خاک پای او پوینده‌ی طریق وصال علی منم عبد ولای او این است دین من عین الیقین من شادروان سید علیرضا شمس قمی https://eitaa.com/shamseqomi