♥️⃟📚دمشق شهر عشق♥️⃟📚
#part_19
درسته ما شیعه های داریا چارتا
خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه! و
گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد
خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما سُنی ها اختالف بندازن! از
وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه ها، وحشی تر
شدن!« اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را
با نگاهش می چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت یه لحظه نگهدار سیدحسن!« طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!« دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش
آورده بود بیشتر از حضورش شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان هایم را به هم فشار میدادم تا ناله ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود خواهرم!چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم
پیچیده بود، چادر روی شانه ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی ام خجالت کشیدم. خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :»خواهرم به من بگید چی شده! والا کمکتون میکنم!« در برابر محبت بی ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی کسی ام را حس میکرد که بی پرده پرسید امشب جایی رو دارید برید؟و من امشب از جهنم مرگ و کنیزیِ آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی اش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان
لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :»وقتی داشتن منو می-
رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط
به شما فکر میکردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...« و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :»خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون
اورده، هنوز زنده اید!« هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به جای هر جوابی
مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس
عرق شد. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :»امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟« اشکم تمام نمیشد و با نفس هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :»سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!« حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی اختیار فریاد کشید شما رو داد دست این مرتیکه؟ و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک هایم را با داد و بیداد میداد این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه، از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده
انبار باروت!« نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید و مصطفی ندیده از اشک هایم
فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد :»دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه
تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!« کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد.
📚
@goranketabzedegi