♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_25
بی مقدمه از ابوالفضل پرسید شما از نیروهای ایرانی هستید؟از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید
و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد دو سال پیش خواهرم
به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو
نکشونی وسط این معرکه؟نگاه نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده
شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسی ام در ایران گریه میکردم و
من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا
حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد من جا شما بودم همین الان دست
خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم! در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که
صدایش لرزید تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!« بلیط را به
طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا
بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد میخواهد
طلاقم دهد که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلّابه کشید
به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟ از اینکه همسرش خطاب
شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد سه ماهه سعد مُرده!« ابوالفضل نفهمید چه می-
گویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را
بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران!دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت خداحافظتون باشه!و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد زینب...ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد! نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش می چرخید و انگار بهتر از من تکفیری ها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد اذیتت کردن؟« شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :»داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!و نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و به جای جوابم، خبر داد من تازه اومدم سوریه، با بچه های سردار همدانی برا مأموریت اومدیم. میدانستم درجه دار سپاه پاسداران است و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد
میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود،هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟« از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می کشید تا به آن سو نروم و من مصطفی
را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگ هایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد. قدم هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می چرخید و می ترسیدم پیکره پاره اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم ..
✒️
ادامه دارد